مجله نوجوان 232 صفحه 24

کد : 138020 | تاریخ : 20/06/1395

بگیرد و ترس از تو دور شود بریوس ، آن طور که حضرت یونس به او یاد داد - برای اولین بار در عمرش - نماز خواند . نماز که تمام شد ، آرامش و سرور ، قلب کوچکش را پر کرد . احساس کرد که دوستی خدا چه قدر چیزها را دلپذیر و زیبا می کند ! در این وقت خورشید در حال غروب کردن بود ، و شعاع های آن ، آسمان و دریا را به رنگ ارغوانی در آورده بود اما زیر آب های دریا هم ، ماجراهایی بسیار عجیب ، در حال شکل گرفتن بود . آنجا والی بزرگ زندگی می کرد ، که اسمش "غول پیکر" بود . سال ها پیش از این سفر دریایی بریوس ، غول پیکر ، والی کوچک به رنگ خاکستری مایل به سیاه بود . او روزها شاد بود و با آب دریا و موج های آن بازی می کرد و به شکار ماهی ها می رفت . اما از تاریکی شب می ترسید در عوض ، رنگ سفید شفّاف مادرش ، به او احساس امنیّت می داد .به همین سبب ، غروب ها ،وقتی که خورشید می رفت تا در انتهای دریا فرو برود ، و شب ، آرام آرام پردۀ سیاهش را پایین بیاورد ، وال کوچک به ته دریا فرو می رفت و در آغوش مادرش می خوابید . وال مادر ، بسیار زیبا بود؛ و از دور ، مثل یک کوه یخ به نظر می رسید . مادر و پسر ، یکدیگر را خیلی دوست می داشتند . یک روز غروب ، وقتی وال کوچک پیش مادرش برگشت ، مادر با مهربانی او را در آغوش گرفت و گفت : تا به حال کجا بودی پسرم ؟ چرا دیر کردی ، عزیزم ؟ تو که میدانی که بعد از مرگ پدرت ، کسی نیست که درمقابل دشمنان از تو حمایت کند ، باید خیلی مواظب خودت باشی ، نمی دانی چه قدر دلواپست بودم ! وال کوچک گفت : از چه می ترسی ، مادر ؟ ! آیا فراموش کرده ای که پدرم فرمانروای همۀ حیوان های دریا بود ؟ ! وقتی که من کوچک تر از حالا بودم ، او به من یاد داد که چطور از خودم دفاع کنم . مادر ! خواهش می کنم باز هم از جنگ ها و شجاعت های پدرم تعریف کن ! بگو او چطور شد کشته شد ؟ وال مادر ، آهی کشید و گفت : درست است . پسرم ! تو در سایۀ پدرت ، در آسایش و خوشی بزرگ شدی ، او روش های جنگیدن و کشتی گرفتن را به بهترین شکل ممکن به یاد تو داد . و از این نظر ، خیلی خوب تربیتت کرد . یادم نمی رود ، هر وقت می توانست ، پهلوان بچه های حیوان های دیگر را می آورد . آن وقت تو با آن ها کشتی می گرفتی و بر ایشان پیروز می شدی . پدرت به تو افتخار می کرد و تو را به پشت می گرفت و با آن صدای خشنش می گفت : وحشی کوچک من ! یک روز هم تو فرمانروای این دریا خواهی شد و همۀ حیوان های آن از تو حساب خواهند برد؛ اما تو جز از خدا ، از کسی نخواهی ترسید . وال مادر آهی کشید و ساکت شد؛ و غم ، چهرۀ زیبایش را پر کرد . بعد هم اشک ، مثل چشمه ای ، از چشم هایش جوشید و بر صورتش سرازیر شد . وال کوچک ، که از گریه کردن مادرش تعجّب کرده بود ، گفت : "مادر ، ادامه بده ! بعد چه شد ؟" وال مادر ، با لحنی شکسته و غمگین گفت : از وقتی پدرت فرمانروای دریا شد ، روز به روز بیشتر به قدرتش غرّه می شد . عاقبت کار به آنجا رسید که دیگر به هیچ چیز اعتنا نمی کرد . و حتّی قدرت و خواست خدا را هم اصلاً به حساب نمی آورد . هر چه سعی کردم او را به خودش بیاورم ، بی نتیجه بود . یک بار ، وقتی نصیحتش کردم و به او گفتم که این تکبّر سرانجام نابودش خواهد کرد ، با دمش چنان به کمرم زد ، که به طرفی پرت شدم و از حال رفتم . به این ترتیب ، پدرت همچنان در غرور و سرکشی و خشونتش باقی ماند . در این مدت ، چه قدر از خدا خواستم که او را ببخشد و به راه راست برگرداند ! اما نادانی ، چنان دل او را کور کرده بود که حقیقت آشکار را نمی دید . یکی از رفتارهای بد او این بود که هر کشتی ای را سر راه خودش می دید ، غرق می کرد . سرانجام ، انسان ها برایش دامی گذاشتند : آن ها بدن گاوی را به سَم آغشته کردند و آن را مثل یک طعمه ، سر راه او گذاشتند . پدرت ، ندانسته ، آن را خورد ، بعد هم سرش گیج رفت و چشمانش آن قدر تار شد که دیگر چیزی را ندید . آن وقت آن ها نیزه های بلند و بسیار تیز را به طرف او پرتاب کردند ، نیزه ها در بدن پدرت فرو رفت؛ و خون او ، دریا را رنگین کرد . . . . . . . این قسمتی از داستان "وال و حضرت یونس" بود که خواندید ، اگر به داستان های قرآنی علاقه دارید ، می توانید این کتاب را به بهای 1800 تومان تهیه کنید . دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 20 پیاپی 232 / 7 شهریور 1388

[[page 24]]

انتهای پیام /*