مجله نوجوان 233 صفحه 12

کد : 138044 | تاریخ : 20/06/1395

داستان دوست روز مسابقه عباس ملکی تصویرگر : طاهر شعبانی " . . پاشو دیگه پسرم! مجید دم در باهات کار داره ، نیم ساعته که منتظرته ." مادرم بود که داشت با عجله صدایم می کرد . از جا بلند شدم و با عجله به طرف حیاط دویدم . اصلا یادم نبودکه مسابقه فوتبال داشتیم . مجید که دیده بود دیر کرده ام و سر قرار حاضر نشده ام . آمده بود دنبالم . داشتم وسایلم را بر می داشتم که ناگهان یادم آمد قرار بود امروز روزه بگیرم . دو دل شدم که چه کار کنم . تازه یادم آمد که سحر هم بیدارم نکرده اند . شب قبل دیر خوابیده بودم و حدس می زدم که هیچ کس نتوانسته بود بیدارم کند . شیطان رفت تو جلدم که : "حالا امروز را بی خیال شو بعداً می گیری ، برای تو که هنوز واجب نشده!" توی حیاط ، آقا بزرگ مثل همه تابستانها روی تخت چوبی ، زیر سایه درختان تبریزی نشسته بود و کنارش قرآن و مفاتیح و دیوان حافظ به چشم می خورد چند تا کتاب دیگر هم بود که من ازشان سر در نمی آورم . سلام که کردم ، آقا بزرگ جواب سلامم را داد و بدون این که سرش را از کتابی که در دستش بود بلند کند ، با صدای مهربانی گفت : "داداشی! اگه امروز با دوستات قرار داری ، یه چیزی بخور ، بعد برو بیرون ." آقا بزرگ همیشه من را داداشی صدا می زد ، تا آخر هم دلیلش را نفهیمدم . گفتم : "آخه آقا جون . . ." گفت : "می دونم داداشی! اما هوا گرمه و اگه تو این آفتاب دنبال توپ بدوی ، گرما زده می شی و درست نیست که تو این حال روزه بگیری . دیشب هم که برای سحری بلند نشدی ، روز بیست و یکم بگیر که شهادت حضرت امیره ." برای این که کم نیاورده باشم گفتم : "چشم آقا جون! از دختر بچه ها که کمتر نیستم! اگه وسط بازی حالم بد شد ، یه چیزی می خورم ." این را از این جهت گفتم که خواهرم نرگس که سه سال از من کوچکتر بود ، از سه سال پیش تا حالا تمام روزه هایش را گرفته بود . حالا من نمی خواستم جلوش کم بیاورم . بیرون از خانه آتش می بارید انگار خورشید لج کرده بود و می خواست مردم را از کوچه و خیابان فراری دهد . وقتی به محل مسابقه رسیدیم ، قبل از این که کسی چیزی بگوید ، با صدای بلند داد زدم که :"من امروز تو دروازه ام ، مرد می خوام به من گل بزنه!" سعید با تعجب پرسید : "جدی می گی حسین؟ اگه تو توی دروازه باشی پس کی می خواد جلو بازی کنه؟ این جوری که دخلمونو می آرن!" گفتم : "نگران نباش! بازی رضا از من بهتره . فقط باید تکروی نکنه ، اگه اونو مجید پاسکاری کنن ، حتما می بریم!" با این که هیچ وقت دوست نداشتم توی دروازه بایستم ، از ترس این که تشنه ام بشود ، خودم داوطلب دروازه شدم تا کمتر بدوم و خسته نشوم . آفتاب کم کم داشت خودش را به وسط آسمان می کشاند . پنج دور بازی کرده بودیم و تنها دو مسابقه را برده بودیم . وسط دور ششم بود که داد بچه ها درآمد : "حسین دروازه رو ول کن و بیا جلو ." چاره ای نبود .فرهاد را فرستادیم توی دروازه و من رفتم جلو . ده دقیقه از بازی نگذشته بود که دیدم از شدت تشنگی نفسم در نمی آید . سال گذشته هم سه روز روزه گرفته بودم . اما این طوری سختی نکشیده بودم . تمام بدنم خیس عرق بود انگار دو لیتر آب از بدنم رفته بود . قلبم دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 21 پیاپی 233 / 14 شهریور 1388

[[page 12]]

انتهای پیام /*