مجله نوجوان 233 صفحه 30

کد : 138062 | تاریخ : 20/06/1395

داستان دوست تفنگ محمدرضا بایرامی تصویرگر : فرهاد جمشیدی روز تولد ، نام مجموعه داستانی از دوران پر شکوه انقلاب اسلامی است . الف . امانتدار ، محمدرضا بایرامی ، عبدارحیم موگهی ، محمد ناصری و علی اکبر والایی از نویسندگان این مجموعه داستان هستند . این کتاب در تیراژ سه هزار نسخه ، توسط نشر عروج به چاپ رسیده . با هم قصه ی "تفنگ" به نویسندگی "محمدرضا بایرامی" را از این مجموعه را می خوانیم . " . . . خودم را کشیدم پشت تخته سنگ و منتظر شدم تا خرس عصبانی نزدیک بشود . به بیست قدمی ام که رسید ، از پشت تخته سنگ بیرون آمدم و پیشانی اش را نشانه گرفتم و گذاشتم تا کمی جلوتر بیاید . حالا خرس هم مرا دیده بود و غرش کنان به طرفم می آمد و دیگر معطل نکردم؛ تق! شلیک کردم ، اما تیر در نرفت ، فشنگ گیر کرده بود مرا می گویی؟ یخ کردم! ای بخشکی شانس! حالا چکار کنم؟ تنها کاری که توانستم بکنم این بود که زود بپرم و از تخته سنگ بالا بروم .خلاصه قبل از اینکه دست خرس به من برسد ، خودم را بالا کشیدم . خرس با عصبانیت، دور تخته سنگ گشت و گشت . اما نتوانست بالا بیاید . حالا من شده بودم شکار و او شکارچی . درست برعکس چند دقیقه قبل! . . ." باز هم مش قادر شروع کرده است به تعریف کردن از خاطرات شکارش و اینکه چطور به علت خواب بودن تفنگش ، مجبور شده تمام طول یک شب را بالای تخته سنگ بماند تا دست خرس به او نرسد . مش قادر ، فامیل دور باباست؛ توی مشکین شهر شکاربان است . یعنی باید جلوی شکار غیر قانونی حیوان ها را بگیرد ، ولی نمی دانم چرا هر وقت که می آید پیش ما ، فقط از شکار آن ها حرف می زند . آن هم به دست خودش! همین طور گوشم به مش قادر است که صدای در بلند می شود . مامان و بابا ، برمی گردند و من و داداش را نگاه می کنند . داداش می گوید : "علی! بپر ببین کیه ." دلم می خواهد بقیۀ حرف های مش قادر را بشنوم و ببینم آخرش چطوری از دست خرس خلاص شده است . ولی مجبورم بروم و در را باز کنم . با ناراحتی بلند می شوم و از اتاق بیرون می روم . از همان توی راهرو داد می زنم : "کیه؟" صدای آشنایی می گوید : "باز کن! منم" در را باز می کنم ، قاسم است؛ دوست داداش . سلام می کنم . می گوید : "چطوری علی؟ محمد خانه هست؟" می گویم : "بله ، قاسم آقا!" می گوید : "پس صدایش کن ، یک تک پا بیاید دم در" رو می کنم طرف اتاق و داد می زنم : "داداش! . . . . داداش ، با تو کار دارند" داداش می آید بیرون . قاسم می گوید : "تیز بپر لباس هایت را بپوش برویم ." داداش لبخندی می زند و می پرسد : "باز هم خبری شده؟" قاسم می گوید : "ای همچین!" بعد هم نگاهی به من می کند و سرش را می برد دم گوش داداش . وقتی دارد پچ پچ می کند . چشم های داداش برق می زند . هر وقت که این جور صحبت می کنند ، من می فهمم که چه خبر شده و آن ها به کجا می خواهند بروند . نمی دانم چرا این جور چیزها را از من قایم می کنند؟! تا داداش حاضر بشود ، من هم یواشکی لباس هایم را می پوشم و کلاه کشی ام را می گذارم سرم . مامان می گوید : "تو دیگر کجا!" با انگشت اشاره می کنم که ساکت باشد و چیزی نگوید . داداش که بیرون می رود ، رو می کنم به مامان و می گویم : "من هم می خواهم با آن ها بروم بیرون ." با تعجب نگاهم می کند و می گوید : "وا! داداشت که رفت!" می گویم : "طوری نیست به آن ها می رسم ." و مامان همین جور دارد نگاهم می کند که می زنم بیرون . داداش و قاسم ، دارد به سر کوچه می رسند . باد ، توی پالتوی بزرگ داداش افتاده و دارد هی تکان تکانش می دهد . به دو ، خودم را می رسانم سر کوچه داداش و قاسم می پیچند توی خیابان و همان طور که گرم صحبت هستند ، تندتند راه می روند . بالافاصله ، پشت سرشان می روم ، با خودم می گویم : "این بار دیگر موفق می شوم!" فلکه را دور می زنیم روی باجۀ تلفن نوشته اند : "بختیار نوکر بی اختیار" ماشین قرمزی از کنارم می گذرد ، نزدیک به آن ها که می رسد ، سرعتش را کم می ند و خودش را می کشد کنار خیابان تا پارک کند . در همین موقع داداش با شنیدن صدای ماشین به عقب برمی گردد ، مرا که می بیند ، سرجا خشکش می زند ، من کمی هول می شوم . نمی دانم که چکار کنم . داداش و قاسم راه می افتند طرفم . از آمدن داداش معلوم است که خیلی عصبانی است از همان دور داد می زند : "دهه! باز هم که مثل گربۀ دزد ، دنبال ما راه افتادی!" با لجاجت می گویم : "من هم می خواهم با شما بیایم ." اسم لبخندی می زند و می گوید : "می خواهی با ما بیایی؟ ولی ما که جایی نمی رویم . همین جوری داریم قدم می زنیم!" می گویم : "نمی خواهد از من قایم کنی ، قاسم آقا ، خودم می دانم که کجا می روید . . ." قاسم ، با تعجب داداش را نگاه می کند ، داداش ، همان طور که نزدیک تر می آید ، داد دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 21 پیاپی 233 / 14 شهریور 1388

[[page 30]]

انتهای پیام /*