مجله نوجوان 237 صفحه 8

کد : 138076 | تاریخ : 20/06/1395

آفتاب مهربانی نگویید دست نزن امام می گفتند در مسائل تربیتی همیشه از منع استفاده نکنید ، هر چیزی راکه می دانید برای بچه ها خطر دارد از جلوی آنها بردارید ، نگذارید باشد و بعد بگویید نکن . با بچه با این شیوه برخورد نکنید . یک وقت شنیده بودند که بچه کوچکی دراثر گذاشتن قند در دهان خفه شده است . می گفتند : این قند را بردارید ، نگویید دست نزن ، قبندان را بردارید . یک روز گفتند : من داشتم قدم می زدم . ناراحت شدم . گفتم علی می آید و به گلها دست می زند و خار دست او را اذیت می کند . به باغبان گفتم تا جایی که دست علی به این خارها می رسد ، شما این خارها را بکنید . فاطمه طباطبایی فرار از تنبیه احمد آقا می گفت : در زمان کودکی گاهی وقتها توی دکان مردم می رفتیم و سبدی را می انداخیم و فرار می کردیم . یک روز مغازه دار جلوی آقا را گرفته و گفته بود : امروز این طبق میوه ی مرا بچه ها ریختند و بچه شما هم با آنها بود . امام خیلی ناراحت شدند و به خانه آمدند و گفتند : احمد چرا این کار را کردی ؟ من هم ترسیدم و ایشان را نگاه کردم و چیزی نگفتم . امام گفتند : "حالا صبر کن بروم لباسم را در بیاورم که بیایم تو را بزنم . من هم همین طور ایستادم . کمی گذشت ، مجدداً آقا گفتند : من می روم لباسم را در بیاورم و می آیم تو را بزنم . لباسشان را درآوردند و گفتند : حالا می روم دست و صورتم را می شویم و می آیم می زنم . آخر سر امام مرا زد . ولی فکر می کنم این تنبیه به خاطر حماقت من بود که ایستادم . تا کتک بخورم و از فرصت هایی که آقا به من می داد تا در بروم . استفاده نکردم . فاطمه طباطبایی منع از مشاجره بچه ها پیش امام کمتر با هم نزاع می کردندن ، ولی گاهی که نزاعی می شد ، ایشان سعی می کردند هر دو طرف را آرام کنند و آنها را از مشاجره منع کنند . یادم می آید حسن کلاس دوم یا سوم دبستان بود و خیلی به کتابها وکیف و دفترهایش اهمیت می داد و همیشه آنها را مرتب و تمیز نگه می داشت . گاهی یاسر که هفت سال از او کوچکتر است با او دعوا می کرد و می خواست او را اذیت کند و زورش هم نمی رسید . یک روز با امام در حیاط منزل ایشان نشسته بودیم . یاسر از راه رسید و دید کیف حسن دم حوض است بدون اینکه به روی خودش بیاورد ، کیف را برداشت و توی حوض انداخت . فوری بلند شدیم و کیف را درآوردیم و کتابها و دفتر ها را مانند لباس روی طناب پهن کردیم که خشک شود . حسن که بیرون بود ، یک مرتبه وارد شد و دیدکه وسایل مدرسه اش همه روی طناب است . خیلی ناراحت شد . من جلو رفتم و به او گفتم که می دانم خیلی ناراحت هستی ، ولی حالا چیزی نگو ، آقا نشسته اند ، خیلی ناراحتی نکن . من برایت درست می کنم ، با بغض و گریه گفت : آخر چطور درست می کنی ؟ گفتم : عیبی ندارد ، الآن امام ناراحت می شوند ، با همه ناراحتی که نسبت به یاسر پیدا کرده بود ، چشمش که به قیاقه ی آقا افتاد . هیچی نگفت و آقا هم خندیدند و گفتند : پدر جان بیا اینجا بنشین . یاسر فاتحانه می خندید و حسن هم به شدت عصبانی شده بود ، که من می توانستم تصور کنم که چه حالی شده و بعید نبود که خود یاسر را توی حوض بیندازد و یا او را اضافه تر از معمول کتک بزند . اما امام با او صحبت هایی کردند . و او را راضی کردند که برخوردی با یاسر نکند . فاطمه طباطبایی صبر در فوت پدر امام در هنگام شهادت حاج آقا مصطفی ، با معصومه خانم (همسر حاج آقا مصطفی) و بچه های ایشان صحبت کردند و به آنها دلداری دادند . به آنها گفتند که : من هم همین طور بودم ، من هم کوچک بودم که پدرم از دنیا رفت . حال فعلی شما را حس می کنم و می فهمم . اما خوب ، اتفاق افتاده است ، شما هم به خاطر خدا صبر کنید و از خدا کمک بخواهید ، خدا به شما صبر می دهد ، تحمل می دهد ، آرام باشید . مواظب باشید . من

[[page 8]]

انتهای پیام /*