مجله نوجوان 237 صفحه 12

کد : 138080 | تاریخ : 20/06/1395

پسره دوست داشت توی حال خودش باشد که حال جدیدی بود ؛ اما پیرمرد نمی گذاشت : "ببین ، تا آخرش چند تا ایستگاه مونده ؟ می خوام ببینم ارزش چرت زدن داره یا نه ." پسره هم می شمرد . هم فکر می کرد . خوابیدن آدمها توی اتوبوس برایش جالب و عجیب بود . خودش که اصلاً نمی توانست . دوست داشت بیدار باشد . و چهار چشمی همه جا را نگاه کند ؛ حتی جا های تکراری را . گفت : "دوازده ایستگاه" رسیده بودند ایستگاه دوم . راننده داد زد : "زایشگاه ! زایشگاه نبود ؟ کسی جواب نداد و راننده با صدایی آهسته گفت : "نه بابا مثل اینکه همه . . . ." بقیه ی حرفش را جلویی ها فهمیدند و قاه قاه زدند زیر خنده . اتوبوس نفسی گرفت و خیابان نیمه خلوت را ادامه داد . نگاه پسره به ساختمان غمگین و بی روح زایشگاه بود و پنجره های توری گرفته اش . خجالت کشیده بود برود ملاقات کبری و از این موضوع ناراحت بود . هر چند قبلاً به کبری گفته بود که سختش است و اگر توانست ، می رود . باز صدای عطس های از پشت سر شنید و باز راننده گفت : "پیر شی بابام ." وشروع کرد به زمزمه ی آهنگی ناشناس . پیرمرد کلاه مخمل قهو های رنگش را برداشت ، عرق جلو سرش را با دستمال چید و باز بر سرش گذاشت . پسره با خودش گفت : "عجب پیرمرد تر و تمیزی ! چرا توی این گرما کت پوشیده که گرمش بشه ." پیرمرد سرش را چرخاند و نگاههایش به او افتاد . پیرمرد با خس خس گفت : "ببین ، می خوای بری بهشت زهرا ؟" پسره گفت : "تقریباً ." و از جواب خودش جا خورد . پیرمزد گفت : "از اقوامتون بودن ؟" پسره اخم کرد : "کی ؟" پیرمرد گفت : "همین که داری می ری سر قبرش ." و به دسته گل اشاره کرد . پسره هم به دسته گل نگاه کرد و از صدای سویمن عطسه ی مرد عقب سری تقریباً یکه خورد . چندشش شده بود . گفت : "من سر قبر کسی نمی خوام برم ." - پس چی ؟ - می رم خونه ی خواهرم ، بچه دار شده . - آهان . معذرت می خوام . آدم که خودش پاش لب گوره . همه چیز رو از او وری می بینه . خب مبارکه .ان شاءالله که قدمش خیره . ولی شما گفتی بهشت زهرا . . . - خونه شون پشت بهشت زهراست . قراره از اونجا بلند شند . سرعت اتوبوس کم شد . راننده گفت : "فرررهنگ . . . . !" صدای نازک خانمی گفت : " نگه دارید آقا ." راننده فرمان را گرفت سمت راست و به نرمی ترمز کرد : "با فرررهنگاش پیاده شند . ایستگاه فرهنگه ." راه که افتاد . پیرمرد تقویمی از جیبش درآورد . با انگشت های دراز و لاغرش ورق زد تا رسیدن به همان هفت های که تویش بودند . جلوسی و یک مرداد یک علامت ضربدر بود . پسره بهعلامت فکر می کرد . حس کرد پیرمرد خیره نشده بلکه خوابش برده یا چرت می زند . خودش هم یک تقویم جیبی داشت . باید جلو دیروز را علامت می زد تا یادش بماند بچه ی خواهرش کی به دنیا امده . از اینکه دایی شده بود . احساس غرور می کرد و شاد بود از اینکه بی آنکه کاری کرده باشد ، خود به خود دایی شده بود . توی خیالش می دید که بچه را بغل کرده و هی می گوید : "چطوری دایی جون !" و دسته گل را می داد به کبری . و کبری با لبخندی مادرانه و تشکر آمیز که برایش تازگی داشت . نگاهش می کرد .

[[page 12]]

انتهای پیام /*