نخودی
سید سعید هاشمی
آقا شیره حرف های نخودی را قبول کرد و پرید توی شکم نخودی . نخودی رفت و رفت و رفت تا به آتش رسید . آتش گفت : نخودی کجا می روی ؟
نخودی گفت : قضیه اش طولانی است . فقط اگر می خواهی با من بیایی و بعداً به دردم بخوری ، بیا برو تو شکمم ، اما مواظب باش شعله ات زیاد نشود . چون من به گرما حساسیت دارم .
آتش هم رفت توی شکم نخودی . نخودی باز هم رفت . در طول راه یک رودخانه را دید و رودخانه به او پیشنهاد کرد که او را با خودش ببرد چون حتماً به کمکش احتیاج پیدا خواهد کرد . نخودی هم او را فرستاد توی شکمش . بعد رفت و باز هم رفت تا به یک کاخ رسید . نگهبانها گفتند : با کی کار داری ؟
- با جناب حاکم
- خواب دیدی خیر باشد ! اینجا ما حاکم نداریم . این کاخ را هم که می بینی نهاد نخست وزیری است .
- با همان نخست وزیر کار دارم .
نگهبان ها نخودی را بردند پیش نخست وزیر
نخست وزیر پرسید : چه کار داری ؟
- آمده ام بگویم بابام را آزاد کنید .
- مگر بابایت را من گرفته ام که حالا از من می خواهی آزادش کنم ؟
- پس کجا باید بروم ؟
- باید بروی سازمان زندانها .
نخودی از آن کاخ بیرون آمد و به سازمان زندانها رفت در آنجا سراغ پدرش را گرفت . کارمندان سازمان . دفتر زندانی ها را نگاه کردند و عاقبت به نخودی پاسخ دادند : تو اصلاً می دانی بابایت برای چی زندان رفته ؟
- نه نمی دانم .
- بابات به جرم نگهداری مواد مخدراز طرف مأموران مبارزه با مواد مخدر دستگیر شده . او در مزرعه اش خشخاش کشت می کرد .
نخودی با شنیدن این حرف گفت : پس بگذارید آن قدر در زندان بماند تا بپوسد . این شیوا جون هم خیر پدرش شوهر کرده آبروی ما را برد با این شوهرش .
نخودی از مسؤولین زندان که به فکر امنیت جامعه بودند تشکر و خداحافظی کرد . نزدیک در خروجی که رسید یک دفعه دل درد شدیدی احساس کرد به نگهبان گفت : ببخشید جناب ! دستشویی کجاست ؟
نگهبان دستشویی را نشان داد . بعد گفت : چی شده یک دفعه ؟
نخودی گفت : امروز در راه آمدن به اینجا ، هله هوله زیاد خوردم . گلاب به رویتان فکر کنم اسهال گرفته ام .
(2)
یک روز نخودی به مادر پیرش گفت : ننه جون من زن می خواهم .
[[page 15]]
انتهای پیام /*