بدیدم قبر دولتمند و درویش . . .
و همین یک بیت را تکرار می کرد . چراغ سبز شد ؛ ولی ماشینها هنوز ایستاده بودند . راننده رو به مرد آوازخوان گفت : "خوش به حالت ؛ از هفت دولت آزادی ، شاگرد نمی خوای؟"
مرد گردنش را کج کرد وبا چشم های دریده وعصبانی نگاهش کرد . حرفی نزد و به خواندنش ادامه داد : "به قبرستان گذر کردم کم و بیش . . . ."
اتوبوس راه افتاد و ادامه شعر را پیرمرد آهسته تکرار کرد :
"بدیدم قبر دولتمند و درویش . . . ."
بعد از چهارراه ، ایستگاه قهوه خانه بود . راننده گفت : "قهوه خونه ! کسی خواب نباشه ."
هیچ کس پیاده نشد . درعوض چند نفر سوار شدند و راهرو پر شد . نگاه تازه واردها به دسته گل پسره بود .پسره صدای نفس های عمیقشان را شنید . همین طور صدای عطسه . این بار آرام تر ، پسره فکر کرد : "مثل اینکه راه دماغش بازشده ."
ودقیق شد روی نوشت های پشت صندلی جلویی ، با خط زشتی نوشته بودند : "کی به کیه؟ تاریکیه . . .
خرم آن روز کزین منزل ویران بروم
راحت جان طلبم از پی جانان بروم
سرباز وظیفه هشت ماه خدمت جانعلی قریشی . . . ."
پسره زیر چشمی پیرمرد را نگاه کرد . که باز تقویم را نگاه می کرد و سرش تا آخرین حد پایین بود . فکر کرد : "اگر پیاده می شد ، خوب بود ، می رفتم کنار شیشه ، حیف که آخر خطیه !"
ایستگاه بعد ، هنرستان بود . راننده مثل قبل مزه ای ریخت ، پیرمرد سرش را از روی تقویم کج کرد و گفت : "کلاس چنید شما؟"
- سوم راهنمایی ، می رم اول دبیرستان
- خوبه ، درس بخوانی ، موفقی ؛ وگرنه مفت باختی ، ولی سعی کن بزرگ که شدی ، به هر جا و مقامی که رسیدی ، دو چیز را فراموش نکنی ، خانواده و وطن
این دو کلمه ی آخر را طور خاصی گفت . بعد دستمالی درآورد و گوشه های خیس چشمش را پاک کرد ؛ "من دو تا بچه دارم ؛ ولی چه فایده؟ یکیش ساکن شیرازه و اونجا مطب داره و سالی دوبار می ره اروپا ، خواهرشم تبریز تو دانشگاه رشته ی زبان وادبیات انگلیسی رو تدریس می کنه و نوشته که قراره همون جا ازدواج کنه ."
آهی کشیدو دستش را گرفت به صندلی جلویی ، صدای راننده باز بلند شد : "دلبخواه ، کوچه ی دلبخواهه ، کسی خواب ماب نباشه ."
پیرمرد سرش را چرخاند و گردن کشید و کوچه ای باریک و دراز را نگاه کرد . مثل کسی بود که می خواهد پیاده شود و تردید دارد . راننده از توی آینه نگاهی می کرد ؛ "حاجی پیاده میشی؟"
جواب داد :"نه پدرجان ."
راننده به پایینی ها امر کرد سوار شوند . پیرمرد زد به پهلوی پسره و گفت : "ببین ، من تو این کوچه به دنیا اومدم . تا هشت سالگی اینجا بودم ."
صدای راننده بلند وگوش خراش توی اتوبوس پیچید :
"خانوما بلیت هاشون رو بفرستند جلو ."
اتوبوس راه افتاد و باد مو های ظریف شقیقه های پیرمرد را لرزاند . پسره دسته گلش را پایین گرفت که باد پرپرش نکند .پیرمرد با صدای لرزانی گفت : "داریم نزدیک می شیم؟"
پسره گفت : "بله ، چیزی نمونده ."
و فکر کرد و شمرد . سه ایستگاه دیگر مانده بود . اتوبوس میدانی را دور زد و پیچید به چپ . باز صدای عطسه آمد و مردی که عطسه می کرد بلند شد و خودش را کشاند جلو : "اقا ایستگاه . . . ."
و عطسه ای جانانه ، کلافه شده بود : "پسر تو ما رو دیوونه کردی با این دست گلت .اتوبوس که مال این حرفها نیست ."
[[page 9]]
انتهای پیام /*