مجله نوجوان 238 صفحه 10

کد : 138114 | تاریخ : 20/06/1395

پسره ترسید ودسته گل را عقب کشید . صورت مرد قرمز و برافروخته شده بود . راننده سرعتش را کم کرد : "مگه چه اشکالی داره آقای محترم؟ ! بهتر از بوی عرق و آروق مسافرهاست . بفرما جلو . بفرما جلو .کوچه باغی هاش جا نمونن . اون خانوم هم بلیت رو رد کنه جلو که کفاره داره ." مرد آخرین عطسه اش را زد و غرغر کنان پیاده شد . پسره دسته گلش را ناز کرد و به جور واجوری آدمها فکر کرد . به پیرمرد فکر کرد که بچه ی کوچه ی دلبخواه بود . به مادرش فکر کرد که اهل کاشان بود و چند بار رفته بودند کاشان خانه ی مادر بزرگ . - ترربیت ! داریم؟ کسی پیاده نمی شد . راننده آرام گفت : "نخیر ، مثل اینکه ترربیت نداریم ." و پوز خند زد . بعد از ایستگاه تربیت ، از گوشه ی چشم پیرمرد را نگاه کرد . ازایستگاه دلبخواه به این طرف ساکت شده بود و پسره فرصت پیدا کرد که برود سراغ فکرهایش . فکر دایی شدن و خوشحال از این مقام . به نظرش مقام بالایی بود و زن که می گرفت .و زنش را صدا می کردند زن دایی ! ولی دوست نداشت یک زن چاق بگیرد ؛ مثل هر سه تا زن دایی هایش . یکی می خواست مثل خودش لاغر و زبر و زرنگ . تو فکر اسم بچه ی کبری هم بود . دلش می خواست اسم یک گل باشد ؛ لادن ، لاله یا نسترن مثلا : اما شوهر کبری سلیقه اش جور دیگری بود . خیلی هم خشک و اتو کشیده بود . بعد فکرش چرخید روی چیز های دیگر . فکر ثبت نام سال بعد را هم داشت . کدام دبیرستان؟ کدام رشته؟ چکاره می خواست بشود؟ به پیرمرد نگاه کرد که بچه هایش تحصیلات خوبی داشتند ؛ ولی کنارش نبودند ، خودش که تحمل دوری پدر و مادرش را نداشت . فکر کرد یعنی پیرمرد زن هم ندارد؟ تن های تنهاست؟ نگاهش را برگرداند عقب اتوبوس ، توی قسمت زنها . چند دختر و زن جوان نشسته بودند . پیرزنی به چشم نمی آمد . باز پیرمرد رانگاه کرد . سرش روی گردنش شل شده بود و چسبیده بود به شیشه . کلاهش هم کج شده بود . صدای بلند و تکه تکه ی ترمز دستی برخواست . راننده گفت : "آخرشه ! کسی خواب نمونه ." پسره زیر پا دنبال بند ساک گشت . ساک را بلند کرد . خواست برود . فکر کرد اگر با پیرمد خداحافظی نکند ، بی تربیتی می شود . تازه آخر خطر بود و باید بیدارش می کرد .صدایش کرد . مسافرها یکی یکی از کنارش گذشتند و پیاده شدند . خواب پیرمرد سنگین بود . شانه هایش را که تکان داد کلاه از سرش افتاد . پسره دو لا شد و کلاه را از کف اتوبوس برداشت . راننده به بدنش کش و قوسی داد و گفت : "آ های حاجی ! آخر خطه ، پاشو باباجان ." پسره ترسیده بود .صدا زد : "عموجان ! عموجان ! گفتی آخر خط خب همین جاست دیگه ." پیرمرد بیدار نشد . انگشت دراز و لاغرش مانده بودلای برگ های تقویم و تکان نمی خورد . راننده از جا بلند شد : "پناه بر خدا ! لااله الاالله . . . بیا عقب ببینم !" پسره ساکش را برداشت و دسته گل روی صندلی ماند : "چی شده؟" راننده آه عمیقی کشید و عرق پیشانی اش را پاک کرد و زل زد توی چشم های پسره : "تموم کرده . خوب جایی هم تموم کرده ، آخر خط ." پسره اولین بارش بود که مرده ای را می دید ! از ترس مو های تنش راست شد . پا های بیحسش را عقب کشید و نفهمید چطور از اتوبوس بیرون آمد و به یاد پیرمرد تا خا نه ی خواهرش یک نفس دوید . یک دستش ساک و دست دیگرش خالی بود . آنقدر ترسیده بود که یادش نمی آمد چه چیزی را کجا جا گذاشته !

[[page 10]]

انتهای پیام /*