مجله نوجوان 238 صفحه 20

کد : 138124 | تاریخ : 20/06/1395

بمباران آن منطقه ، آدمخوار یک لحظه ایستاد و با دهان باز ماجرا را نگاه کرد . دید که با فرو افتادن یک بمب صدها نفر مثل برگ خزان بر زمین می افتند . او که از این ماجراها حسابی ترسیده بود . پیش خودش گفت : اینجا جای ما نیست . رفت لب دریا ، قایقی پیدا کرد . سوار شد و باهمان بدبختی که آمده بود ، برگشت و خودش را به جزیره ی امن و امانش رساند . همین که به جزیره رسید همه ی افراد قبیله دورش را گرفتند و شروع کردند به پرسیدن که تا حالا کجا بودی و چه دیدی؟ مرد آدمخوار بعد از این که نفسی تازه کرد و آب خنکی خورد گفت : بابا ! صد رحمت به خودمان . وقتی می خواهیم کسی را بخوریم حداقل اجازه می دهیم یارو کتش را در آورد و گره کراواتش را هم شل کند . در دنیای آن طرف آبها آدم را با لباس می خورند . افراد قبیله پرسیدند : چرا این قدر کتک خورده و کوفته هستی؟ گفت : فکر کنم آنها فقط گوشت کوبیده میخورند . چون هر

[[page 20]]

انتهای پیام /*