مجله نوجوان 239 صفحه 5

کد : 138181 | تاریخ : 20/06/1395

از بهاری تازه علی بابا جانی آن شب سرد و سیاه برف می بارید برف با پدر تو می زدی از بهاری تازه حرف حرف او هر لحظه بود قل هوالله احد ذکر می خواند و دعا گرچه حالش بود بد شب در آغوش پدر غرق رویا می شدی باز هم دلواپس حال بابا می شدی ناگهان چشمان او در دل شب بسته شد آه او از ماندن توی دنیا خسته شد توی باغ خانه تان گرچه بابا زنده نیست رد پایش مثل گل در بهار زندگی ست عطر یادش را تو هم در دلت آکنده کن با دعایت روز و شب یاد او را زنده کن

[[page 5]]

انتهای پیام /*