
یک روز در جهنم
سید سعید هاشمی
1
یک نفر را بردند لب پرتگاه جهنم ، گفتند : بپر تو آتش .
طرف شروع کرد به درآوردن لباسهایش ! گفتند : چرا لباست را در می آوری؟
گفت : می ترسم اتویش به هم بخورد !
2
صدام را بردند جهنم تا عذابش کنند . گفت : خدا را شکر ! اینجا از دست "بوش" راحتیم !
گفتند : اتفاقاً بوش هم اینجاست . شده مسؤول عذابت .
گفت : چطوری؟
گفتند : قرار شده صبح تا شب فوت کند توی آتیشت .
3
به قابیل گفتند : چرا تو را انداختند توی جهنم؟ گفت : آقا ! بد دوره ای شده . آدم نمی تواند داداشش را تربیت کند !
4
از فرعون پرسیدند : تو که هزاران سال است در جهنم هستی چه خاطره ی بامزه ای از اینجا داری؟
گفت : یک بار اعلام کردند هر کس توی دنیا هر شغلی داشته ، اینجا هم می تواند همان را ادامه دهد .
فردا صبح زود یک نفر داد می زد : آ های . . . . برف پارو می کنیم !
5
شخصی به جهنم رفت .دید در قسمتی از جهنم ، فرشتگان عذاب ، به گناهکاران سوزن فرو می کنند پرسید چه کار می کنید؟
گفتند : به تعداد دروغهایی که در دنیا گفته اند به بدن آنها سوزن فرو می کنیم .
گفت : شرمنده ام من هم در دنیا خیلی دروغ گفته ام . پس سوزن مرا هم بیاورید .
گفتند : تو را قرار است بیندازیم لای چرخ خیاطی !
6
فضول را می خواستند ببرند . جهنم ، بهش گفتند : وقتی رفتی آنجا کار به هیچی نداشته باش . درمورد هیزم های تر هم چیزی نپرس تا برایت ضرب المثل نسازند .
او هم قبول کرد . او را لای هیزمها انداختند و آتش گر
[[page 14]]
انتهای پیام /*