مجله نوجوان 239 صفحه 16

کد : 138192 | تاریخ : 20/06/1395

مثل فرشته مهربان علی مهرنوش تنها بودم . بی یار و یاور . مثل پرنده ای بودم که روی شاخه ای لرزان ، در حال افتادن بود . مثل سنگی بودم که آفتاب داغ ، امانش را بریده بود . دنبال سایه می گشتم . دیوار ، سایه اش را به من نزدیک کردوبا دست نسیم کمی خنک شدم . باران که می بارید ، مجبور بودم خود را زیر سقفی پنهان کنم . اگر سقفی بود . اگر نبود ، باید خیس می شدم . خوابم که می آمد نیاز داشتم به دستی که مرا تکان دهد . مثل شاخه ای که پرنده ای را تکان می دهد . خدا به من لالایی رود را داد تا با ترنم زیبایش به خواب بروم . خدا سر و صدای گنجشک ها را داد تا از خواب بیدار شوم . گرسنه که بودم باید دنیال غذا می گشتم و می گشتم و پیدا می کردم . اما با چه زحمتی ! تشنه که بودم هم همین طور . گاهی نیاز به خنده داشتم . یک اتفاق کوچک باعث می شد که بخندم . گاهی هم از کار های خودم خنده ام می گرفت . در موقع گریه هم همین طور . اما تنها گریه می کردم . کسی با من نبود که گریه ام را ببیند و اشک هایم را پاک کند . خدا برای راحتی ام همه چیز را داد؛ ولی انگار هیچ چیز سر جایش نبود . مثل موجودی تنها که باید برای هر مشکلی دنبال راه حلی می گشتم . زندگی وقتی سخت می شد که آفتاب می سوزاند و سایه ای نبود . باران می بارید وسر پناهی نبود .سرما

[[page 16]]

انتهای پیام /*