مجله نوجوان 239 صفحه 17

کد : 138193 | تاریخ : 20/06/1395

می وزید و روی مهربان خورشید نبود . تاریکی بود و چشمه ی مهتاب نبود . زندگی وقتی سخت می شد که خوابم می آمد و آرامشی نبود . نغمه ی لالایی نبود . دستی نبود تا مرا تکان دهد . زندگی وقتی طاقت فرسا می شد که گرسنه بودم و جستجو برای غذایی حاصل بود . تشنه بودم و همه جا کویر بود . دنبال جایی می گشتم که همه ی این چیزها را داشته باشد . جایی که مرا از باد و باران وطوفان و از گرمای سوزان نجات دهد . جایی که راحت سر به زمین بگذارم و بخوابم . جایی که دیگر نیازی به جستجو برای آب و غذا نباشد . جایی که آرامم کند . گشتم و گشتم تا خانه ای پیدا کردم .آن خانه همه ی این ها را داشت امن و آرام بود . اب و غذا داشت میوه های رنگارنگ . جایی برای خوابیدن . از اول شروع می کنم . گفتم که تن های تنها بودم . خدا همه چیز را در این دنیا داد تا من در آرامش باشم . اما هر کدام در یک جا بود . گاهی برای جستجو باید کلی مکافات می کشیدم . گاهی هم خطر در کمینم بود . برای گرما دست به آتش می زدم و تا وقتی که دستم نمی سوخت نمی دانستم خطر دارد . گاهی برای یافتن آب ، به چاه می افتادم . و کسی نبودبگوید جلو چاه است کسی نبود یاد بدهد اینراه درست است و این راه غلط .اصلاً از همه مهم تر کسی نبودکه کاسه ای محبت به من بدهد و مهربانی اش را هدیه ام کند . گشتم و گشتم تا خانه ای پیدا کردم که همه ی این ها راداشت . اما انگار خانه خشک و بی روح بود . انگار دلم یک چیز دیگرمی خواست . غذا بود ، آب بود . آرامش بود . اما کسی را می خواست . کسی مثل فرشته ای مهربان . که مثل پروانه دورم بگردد . که تا بخندم ، دلش شاد شود . که تا گریه کنم به طرفم بیاید . که تا خطری را جلو پایم دید ، جلویم را بگیرد ، دنبال او می گشتم گفتم : "خدایا همه چیز دارم . اما انگار هیچ چیز ندارم . ناشکر نیستم ها ، احساس می کنم خودم و این خانه چیزی کم دارد . یک چیزی مثل دست گرم ، مثل چهره ی مهربان ، مثل صدایی آرام بخش ، مثل دلی پر از محبت ، نمی دانم اسمش را چه بگذارم . یک چیزی که همه ی آفریده های تو را یکجا داشته باشد . در زیر باران ، چترم باشد و در نادانی چراغ داشتم . خدایا آیا چنین چیزی هست؟" خدا دعایم را شنید و یکدفعه خانه روشن شد . خانه که هیچ ، دنیا برایم روشن شد . زنی را جلویم دیدم که صورتش مثل ماه روشن در شب تاریک بود . گرم ، مثل خورشید مهربان بود . بوی بهشت می داد ، بوی بهار ، بوی گل های معطر ، جلو آمد و جلوتر ، دست روی سرم کشید و گفت : "چطوری کودک دلبندم" و مرا در آغوش گرفت . من از شوق گریه کردم . گریه او برایم لالایی خواند . و روی دست هایش تکانم داد . آرام شدم . آرام . دیگر احساس سنگی در بیابان را نداشتم . دیگر احساس پرنده ای روی شاخه ی لرزان را نداشتم . دیگر مجبور نبودم برای هر چیزی در به در دنبال آن بگردم . به خدا گفتم : "این زن مهربان کیست که همه ی خواسته های مرا می تواند تأمین کند . این کیست که کشته و مرده ی من است؟" و خدا گفت : "مادر . . . .مادر . . . ." وای که چقدر احساس خوشبختی می کنم که مادر را می بینم خنده ها و گریه هایش به جاست . لالایی اش در شبها گوش نواز است و دست هایش مرهم زخم های من است . از همه بهتر محبت و مهربانی اش آرامشم را بیشتر می کند . گریه کردمو مدر باز لالایی خواند . اما شاید فهمید که این گریه ام به خاطر درد و این حرف ها نیست . با گریه گفتم : "خدایا به خاطر مادر که همه چیز من است از تو ممنونم . و بعد چشم دوختم به چشم های مهربان مادر و با نگاهم گفتم : "دعا کن زودتر بزرگ شوم تا مثل یک خدمتکار برایت کار کنم . حالا که من شمع شدم و تو پرونه ، دعا کن تا زودتر بزرگ شوم و تو شمع باشی و من پروانه و دورت بگردم ." در خدمت مادر باش ! زیرا بهشت زیر پای مادران است . احقاق الحق ، ج 19 ، ص 129 . حضرت فاطمه(س)

[[page 17]]

انتهای پیام /*