
خویِ بد
مجید ملامحمدی
سگی پای صحرانشینی گزید .
به خشمی که زهرش ز دندان چکید
مردی صحرانشین که از کار صحرا ، خسته و کوفته باز می گشت وبه طرف بادیه خود می رفت . با سگی ولگرد و وحشی روبه رو شد . سگ گرسنه و بی رحم به طرف او خیز برداشت . مرد با چند بار داد و فریاد ، خواست او را از خود براند ، اما سگ دست بردار نبود .
مرد چوبدستی اش را بالای سر چرخاند . سگ نترسید و دوباره خیز برداشت . تا سرانجام با او گلاویز شد . مرد هر چه کرد که سگ را براند ، سگ نترسید و دست از حمله برنداشت . مرد خواست با خنجر کوچکی به حیوان حمله کند . اما دلش نیامد .
ناگهان سگ حمله کرد و بی مهابا پای او را دندان گرفت . صدای ناله ی مرد به هوا برخاست . با چوبدستی به کمر سگ زد . تا سگ پای او را رها کرد . مرد ناله کنان برخاست تا دوباره
[[page 28]]
انتهای پیام /*