مجله نوجوان 241 صفحه 21

کد : 138233 | تاریخ : 20/06/1395

صحن حرم از نسیم پر بود از پرپر یاکریم پر بود خورشید دوباره بوسه می زد بر صورت مهربان گنبد گنبد پر از آفتاب می شد آهسته غم من آب می شد رفتم طرف ضریح او باز تا پر شوم از هوای پرواز اطراف ضریح ، گریه ها بود دل های شکسته ودعا بود لبها همه حرف و درد دل داشت با او که غریب و آشنا بود از چشم همه گلاب می ریخت باران رضا رضا رضا بود دلها همه زیر بارش اشک مانند کبوتری رها بود با یک بغل آرزو و امید رفتم طرف ضریح خورشید رفتم سوی آن ضریح روشن در نور و فرشته گم شدم من این شعر را به یاد اولین سفری که به مشهد داشتم گفتم . اولین سفرم به مشهد هیچ وقت از یادم نمی رود . دانش آموز بودم . سالها بود که پدرم قول داده بود ما را با قطار به مشهد ببرد . آن وقتها برای مشهد رفتن اسفند دود می کردند و از زیر آب و قرآن رد می شدند و از در و همسایه حلالیت می گرفتند ، مثل امروز نبودکه با قطار پردیس - هفت هشت ساعته - بروی مشهد و زیارت کنی و فردایش برگردی . با این حال دست خالی پدرم و جمعیت زیاد خانه ی ما هیچ وقت اجازه نداد که پدرم به قولش عمل کند . .حتی نتوانست نذرش را ادا کند . (وقتی من دو سه ساله بودم به بیماری شدیدی دچار شدم . دیگر هیچ کس به زنده ماندن من امید نبسته بود . پدرم نذر کرد که اگر زنده بمانم . موهایم را کوتاه کند و هموزن موهایم به ضریح امام رضا طلا هدیه کند .) بگذریم . در گرگ و میش نوجوانی و جوانی بودم . حدوداً هفده - هجده ساله . یک شب دوتا از دوستهایم پیشم آمدند . یکی شان گفت : حاضری برویم مشهد ؟ در خانواده ی سنتی ماکه همه ی اجازه ها دست پدر بود . تصمیم گرفتن بدون اجازه ی او مثل یک اعلان جنگ بود . اما غرور جوانی چیز دیگری است . وقتی دیدم دوستهایم خیلی راحت تصمیم رفتن به مشهد گرفته اند . خجالت کشیدم صحبت از اجازه ی پدر به میان بیاورم . اجازه ای که می دانستم هیچ وقت داده نخواهد شد . به خاطر همین سریع جواب مثبت دادم . وقتی که دوستانم بلیط سفر به مشهد را گرفتند و قرار شد دو سه ساعت بعد حرکت کنیم . تازه پدرم خبر دار شد . به شدت عصبانی شد اما وقتی فهمید این سفر ، سفر مشهد و زیارت امام رضاست کمی نرم شد . دوستانم را هم می شناخت ، با همه ی اینها میانجی گری های مادرم بیش از همه در آرام کردن پدرم مؤثر شد . یک اتوبوس قراضه ، پر از بوی سیگار و غرغر و نق نق بچه های کوچک ، هوای دم کرده و کلافه کننده ی تابستان که توی اتوبوس راه می رفت . هن و هن اتوبوس ، ترمز های گاه و بیگاهش دوری از پدر و مادر و برادران برای اولین بار ، عصر غمناک و . . . . حسابی کسلم کرده بود . برخلاف من ، دوستانم حسابی شاد وشنگول بودند . بالاخره با خستگی زیاد به مشهد رسیدیم . کمی راه رفتیم و از مسافرخانه ها پرس و جویی کردیم تا این که نزدیک حرم مسافرخانه ای کوچک و قدیمی پیدا کردیم و رفتیم تویش . یک اتاق با سه تخت به ما داد و رفتیم لم دادیم روی تختها . اولین کار ما بعد از خستگی در کردن ، زیارت امام رضا بود . حرم خلوت بود دور ضریح زایران کمی دور می زدند بیشتر هم بومی بودند . اهل همان خراسان ، مردانی با دستار های سفید و چهره هایی سبزه ، من بعد از زیارت افتادم به سوغاتی خریدن . برای تک تک اعضای خانواده ، قوم و خویشها ، دوستها وهمکلاسی ها ، بعد هم گشت زدن در شهر . در چند روزی که در مشهد بودیم چند بار با صاحب مسافرخانه که یک پیرزن اخمو بود حرفمان شد .سفر اولی که به مشهد رفتم مشهد را کهنه و قدیمی دیدم . دور حرم شلوغ و کثیف بود . ساختمان های بدقواره وکوتوله و خشتی و نیمه مخروبه اطراف حرم را پر کرده بودند . برای من تعجب آور نبود چون حرم حضرت معصومه را هم در قم به همان صورت دیده بودم . مسوولین ما آن قدر به مکان های مذهبی کم توجهی کرده بودند که ما فکر می کردیم هر حرمی باید همین جوری باشد ! سفر بعدی را سالها بعد وقتی که متأهل شدم همراه همسر و فرزندم رفتم . این دفعه مشهد نو شده بود . برق می زد . اطراف حرم تمیز بود . ساختمان های بلند وزیبا ، هتل های تمیز ، هتلداران مؤدب و تحصیل کرده ماشین های شیک ، زایران انبوه ، همه مشتاق ، وارد حرم شدیم . دور ضریح جای سوزن انداختن نبود . ضریح تمیز شده بود . عوض شده بود . حرم وسعت پیدا کرده بود . خادمان حرم مهربان و باادب ، مشهد یک مشهد باکلاس ، احساس می کردم تازه قدر امام رضا را فهمیده ایم ، جلو رفتم و در جمعیت گم شدم . در نور و فرشته گم شدم .

[[page 21]]

انتهای پیام /*