سگ باربر
علی بابا جانی
سگ توی جنگل گم شده بود . هر جا می رفت برایش ناآشنا بود . با خودش گفت : "وای ! این جا که همه اش درخت و سبزه و گل و گیاه است . من چطوری راه روستا را پیدا کنم ؟"
ترسید : "نکند گرگی ، ماری ، روباهی به من حمله کند ." و دو سه بار پارس کرد؛ اما بجز صدای پرنده ها چیزی نشنید . رفت کنار رودخانه و کمی آب خورد . صدای الاغی را از دور شنید . الاغ با عرو عر خودش می گفت : "مُردم از این بار سنگینم ، ای گل های خوب و رنگین ، باید زودتر بروم خانه ، تا بخورم علف و یونجه ."
سگ خوش حال شد . به طرف صدا رفت . الاغی سیاه را دید که بار سنگینی روی دوشش بود . تا رسید به الاغ ، پرید و از صورت درازش چند تا ماچ گنده گرفت : "سلام دوست عزیز ! کجا بودی ؟ مردم از تنهایی ؟
الاغ عصبانی شد : "برو کنار ببینم ، سگ بدترکیب . من کجا دوست توام ."
سگ افتاد به پای الاغ : "ای الاغ مهربان ، من گم شدم . تنها هستم . راه روستا را بلد نیستم ."
الاغ وقتی گریه ی سگ را دید گفت : "خب حالا گریه نکن . من می روم روستا .دنبال من بیا ."
سگ با خوش حالی رفت روی یک سنگ بزرگ و از روی سنگ پرید پشت الاغ و گفت : "برو که خیلی خسته ام ."
الاغ با عصبانیت خودش را تکان داد و داد زد :
"بیا پایین سگ نفهم ! فکر کردی من خرم که تو را هم سوار کنم ."
سگ با بار الاغ افتاد زمین . دودستی زد به سرش : "دیدی چه کار کردی . حالا این بار را چطوری بگذارم پشتم ."
بار الاغ دو گونی سیب و یک خورجین پر از علف بود . سگ خندید و گفت : "این که غصه ندارد . علف ها را بخور و سیب ها را ببر ."
الاغ گفت : "فکر بدی نیست ها . بالاخره این علف ها باید خورده شود . الان می خورم تا بارم سبک شود ."
نیم ساعتی طول کشید که علف ها را خورد . حالا مانده بودند گونی های سیب را چطوری ببرند ، سگ هر کاری کرد ، نتوانست گونی ها را پشت الاغ بگذارد . الاغ کمی فکر کرد و گفت : "فهمیدم سگ ، گونی ها را می گذارم پشت تو ."
سگ قبول نمی کرد . الاغ گفت : "ببین ، من الان غذا خوردم
[[page 28]]
انتهای پیام /*