مجله نوجوان 241 صفحه 29

کد : 138241 | تاریخ : 20/06/1395

کلی هم سنگین شدم و نمی توانم راه بروم . بعدش اگر می خواهی راه روستا را یاد بگیری ودنبال من بیایی ، باید بار ببری ." سگ گفت : "اصلاً صاحبت کجاست ؟ می خواهی بروم بیاورمش این جا !" - نه سگ جان . صاحبم الان توی باغ است . بقیه ی سیب ها را می چیند . من باید این ها را ببرم خانه اش و برگردم . تازه نشانی خانه اش را گذاشته توی خورجین . . . . آخ آخر ، دیدی چی شد ؟" سگ پرسید :"نه ، چی شد ؟" الاغ با ناراحتی گفت : "من نفهمیدم و کاغذی را که تویش نشانی بوده خوردم ." سگ گفت : "حالا چی کار کنیم ؟" الاغ گونی ها را پشت سگ گذاشت وگفت : "ناراحت نباش ، من راه روستا را بلدم . تازه شماره ی موبال صاحبم را دارم . اگر گم شدیم بهش زنگ می زنم ." بار سنگین داشت کمر سگ را می شکست؛ اما سگ مجبور بود ببرد . کمی که راه رفتند ، الاغ گوشه ای نشست و با ناله گفت : "آه که خسته شدم . من دیگر نمی توانم راه بروم ." سگ داد زد :" بار روی من است ، تو خسته شدی ، بلند شو برویم ." الاغ دست گذاشت روی شکمش و گفت : "دلم درد می کند .نمی توانم راه بروم ." کسی توی جنگل نبود که به آن ها کمک کند . سگ گفت : "حالا چه کار کنم ؟" الاغ با ناله گفت : "چه کار کنی ؟ خب مرا سوار کن و ببر ." چشم های سگ از تعجب داشت در می آمد . الاغ گفت : "همین که گفتم . یا این جا می مانی ، یا این که باید مرا هم ببری ." بعد کمی خندید : "ناراحت نباش . من بارها را روی پشت خودم می گذارم ." سگ بیچاره با بار سنگین تر راه افتاد . الاغ پشت سگ سوار شده بود . و بارها پشت الاغ بود . عرق از سر و روی سگ می ریخت . زبانش از دهانش آمده بود بیرون و آویزان شده بود . با هر زحمتی که شده سگ به روستا رسید . الاغ خانه ی صاحبش را نشان داد . وقتی به دم در رسیدند . الاغ پیاده شد و گفت : "دستت درد نکند !" و با بار رفت توی خانه و در را محکم بست . سگ داد زد : "آ های الاغ بی معرفت ." الاغ در را باز کرد :"بله ! با من بودی ؟" سگ گفت : "این همه زحمت کشیدم تو را آوردم این جا . حالا در را به رویم می بندی . مگر توی جنگل قول نداده بودی که مرا هم به طویله ی خودت ببری ؟ مگر نگفتی که امشب مهمان تو باشم ؟" الاغ گفت : "برو ببینم ، اگر این ها را نمی گفتم که مرا تا این جا نمی آوردی ؟" سگ با ناله گفت : "پس یک لیوان آب برایم بیاور ." الاغ نیش هایش را باز کرد : "برو از توی آن جوی آب بخور . حتماً باید آب بهداشتی بخوری . برو مزاحم نشو !" سگ که دید الاغ بی چشم و روست . گفت : "ولی یک رازی توی دلم مانده می خواهم به تو بگویم ." الاغ از پشت در آمد بیرون و گفت : "بگو ، می شنوم ." سگ گفت : "سرت را بیاور جلو ، چون می ترسم کسی بشنود . اگر این راز را به تو بگویم ، زندگی ات خیلی خوب می شود ." الاغ سرش را پایین آورد و به سگ نزدیک کرد ، حالا گوش الاغ جلوی دهان سگ بود . سگ همان طور که ایستاده بود ، گوش دراز الاغ را به دندان گرفت . داد الاغ به هوا رفت . الاغ دست و پا زد و از سگ خواهش می کرد که گوشش را ول کند . سگ گوش الاغ را رها کرد و گفت : "رازی که می خواهم بگویم این است . هیچ وقت جواب خوبی را با بدی نده ." الاغ روی زمین افتاد و از درد به خودش می پیچید و سگ رفت . تا ماجرا های جدید به وجود آورد .

[[page 29]]

انتهای پیام /*