مجله نوجوان 242 صفحه 10

کد : 138258 | تاریخ : 20/06/1395

- اگه نخش پاره بشه چی ! ؟ - میدی یه دقیقه نخش را من بگیرم ؟ - نخیر ! الکی یه مگه ، یه کم شل بشه میاد پایین. سفت هم بگیری پاره می شه نخ ! این تشر کافی بود تا لام تا کام حرفی نزنم. فقط باید نگاه می کردم ! - مامان ! بلدی بادبادک درس کنی ؟ - نه ! - پس تو چی بلدی ؟ - قایق ! - چقدر قایق ؟ ! حالا همه ی بچه ها بادبادک دارند ، بادبادک درست و حسابی ! یکی از روز های بهار که قبل از ظهر هم بود. دل مادر سوخت برایم. با قیچی نوار های کاغذی برید و با سریش چسباندشان به هم و این جوری سه ردیف گوشواره برای بادبادک درست شد. از سه گوشه گوشواره ها را با نخ سفید کوک زد به ورق کاغذ و از گوشه ی چهارم هم نخ بست. - بیا این هم بادبادک ! دویدم توی کوچه ، هی دویدم. دویدم تا رختشویخانه ، باد ملایمی می وزید. بچه های نوبت بعد ازظهر داشتند بازی می کردند. با دیدن بادبادک ام زدند زیر خنده. حق داشتند. بادباد ک ام تا لب پشت بام های کوتاه محله هم بلند نمی شد ، وقتی هم به هوا بلند می شد انگار که سرگیجه گرفته باشد ، دور نخ هی می چرخید و بلد نبود اوج بگیرد. زمین خوردم و سر زانویم سوخت. مچاله کردم و انداختمش توی زباله دانی کنار مدرسه. می آیم و می نشینم روی سکوی کوچک احمد آقا شیرینی پز ، بوی "ریس" و "نوقا" پخش آن حوالی است. صدای سرود بچه ها از یکی از کلاس های مدرسه به گوش می رسید ، در مدرسه بسته است.زل می زنم به در بسته. صدای پای اسب از ته کوچه باغ به گوش می رسد. سر بر می گردانی و آقای پاییز را می بینی با یک کت حنایی ، با شال گردن زرد ، پیش از آمدن ، اسب او شیهه می کشد. باد می وزد و برگها را سرکوچه باغ آوار می کند. - منتظر کسی هستی پسرم ؟ صدای گیرایی دارد و لفظ قلم حرف می زند. - اومدم... در بسته اس ! دستی به سبیل های بورش می کشد. دست توی خورجین می کند و یک به زرد و خوشبو می دهد به تو. - "خیلی دلم می خواست در بسته نبود آقا. پشت آن در شاید یک راه باشه. دلم می خواد به جای یک جا نشستن راه بروم. از کجا معلوم ؟ شاید آن راه برسد به یک جنگل.برسد به کنار یک دریا. برسد به یک قایق ، دلم می خواهد سوار قایق بشوم وبروم آخر دنیا را ببینم. آقای پاییز سر تکان می دهد و لبخند زیبایش چهره اش را روشن می کند. - آفرین پسر ! ولی فکر می کنی آخر دنیا چه خبره ؟ ! فکر نمی کردی با پاییز صمیمی باشی ، خجالت را بگذاری کنار و به قول معروف خاکی شوی. - نمی دانم آقا ! شاید آخر دنیا جایی مثل یک تپه اس. جایی که همه ی بچّه های دنیا سه چرخه و دوچرخه و توپ دارن. بالاتر از همه ی اینها بادبادک دارن. ایستادند به ردیف و بادبادک هایشان رفته تا سینه ی آسمون. من هم آنجا یک

[[page 10]]

انتهای پیام /*