بادبادک دارم. یک بادبادک درست و حسابی !
آقای پاییز را می بینی که تند و تند پلک می زند. بعد جلو می آید و دستی به شانه ات می زند.
- من یه نقّاش هستم پسرم ! باید بگویم تصویر های زیبایی به من دادی" قار ، قار ، قار
- صدای کلاغها را می شنوی آقای پاییز انگار یاد چیزی افتاده باشد ، دستی بر گردن اسب کمرش می کشد و سوار می شود.
- خدا نگهدار دوست من !
بی اختیار دست راستت به نشانه ی خداحافظی بالا می آید ، پشت سر آقای پاییز باد هو می کشد و لکّه ابرهی تیره هجوم می آورند.
- مامان ؟ چرا آقا جون بلد نیس بادبادک درس کنه ؟ !
مادر همانطور که پیاز خرد می کند ، دماغش را بالا می کشد و با صدایی سرماخورده می گوید :
- اگه دیدی سلام من هم بهش برسان !
روز های بهار می گذرد و فصل امتحانات از راه می رسد. بلند می شوم از روی سکّو و می آیم خانه. بوی آش رشته می آید.
- بادبادک ات کو ؟ !
چیزی نمی گویم ، مادر نگاه سنگین اش را
[[page 11]]
انتهای پیام /*