مجله نوجوان 243 صفحه 10

کد : 138294 | تاریخ : 20/06/1395

برای چی این نقشه را چیدی ؟ من خودم باید شوهرم را انتخاب کنم . حالا آمدیم و یک طبیب پیر بی دندان کور و کچل علاج مرا پیدا کرد ، تو می خواهی مرا به او بدهی ؟آخه زنها هم در این کشور حقوقی دارند . کنوانسیونی دارند . همین کارها را کرده اید که پایتختمان پر شده از دختران فراری . پادشاه جواب داد : دختر جان چند روز زبان به دهان بگیر . بگذار ببینیم اصلاً آدم حاذقی پیدا می شود که معالجه ات بکند یا نه . بعد یک فکری برای شوهر دادنت می کنیم . فعلاً بیماری تو از حقوق زنان مهمتر است . سرتان را درد نیاورم . طبیبها همه یکی یکی و چند تا چند تا آمدند و دخترک بدبخت را دیدند و کلی هم دوا برایش تجویز کردند اما هیچ کدام افاقه نکرد که نکرد . دخترک بیچاره همانطور ناخوش بود و سرفه می کرد و خون بالا می آورد . او خون بالا می آورد و پدر و مادرش خون دل می خوردند . اما طبیبها باز هم می آمدند . پادشاه که دید جسم دختر بیچاره تبدیل شده به دفتر مشق و طبیبان فقط دواهایشان را روی آو آزمایش می کنند دستور داد که جارچیان اعلام کنند هر طبیبی که الکی بیاید بالا سر بیمار و نتواند معالجه اش کند کشته می شود . این خبر که پخش شد یکدفعه انگار تخم طبابت را ملخ خورد ، طبیبها نیست و نابود شدند . دیگرهیچ طبیبی بالا سر بیمار ظاهر نشد . روزها گذشت . وضع بیمار حسابی قاراشمیش شده بود . لاغر شده بود .موهایش داشت می ریخت . چشمهایش گود افتاده بود . وضعش آنقدر خراب شده بودکه اگر آن وقت ها بیماری ایدز وجود داشت همه مطمئن می شدند که دخترک ایدز گرفته . پادشاه و عیالش با تمام ناراحتی که داشتند خدا را شکر می کردند که هنوز ایدز توی بیماری ها جا پیدا نکرده است . وگرنه با وجود این همه روزنامه ی فضول آبرویی برایشان نمی ماند . روزی خبر عجیبی به پادشاه دادند . - طبیبی از فرنگ آمده و ادعا دارد که می تواند دختر بیمار پادشاه را بهبود می بخشد . پادشاه که حسابی تعجب کرده بود گفت : ببینم به این طبیب گفته اید که اگر نتواند این کار را بکند جان خود را از دست می دهد ؟ - بله قربان ! گفته ایم اما او اصرار دارد که می تواند این کار را انجام دهد . - خب بگویید بیاید . طبیب فرنگی وارد کاخ شد . و یکراست رفت بالا سر بیمار . بعد از کمی معاینه دست برد توی کیفش . یک شیشه شربت درآورد آن را به دخترک داد وگفت : سر بکش . همین که دخترک آن را سر کشید انگار آبی بود که ریختند روی آتش . یکدفعه رنگ رویش برگشت . سرفه های خونی اش قطع شد . احساس کرد راحت تر می تواند نفس بکشد . بلند شد نشست و داد زد : شاه بابا من خوب شدم . توی قصر غوغایی شد ! اسفند دود کردند و بوی عود و کندر همه جا پیچید اشک در چشمهای شاه بابا حلقه بست . فضا رمانتیک شد و ورق برگشت بعد از همه ی این لوس بازیها شاه گفت : ان طبیب فرنگی را به حضور من بیاورید . نوکران ، طبیب را به حضور بردند . شاه گفت : آفرین ! آفرین بر تو ای طبیب . تو توانستی درد دختر مرا بیابی . اکنون می توانی دختر مرا خواستگار کنی . طبیب با تعجب گفت : قربان ! چی فرمودید ؟ - فرمودم که می توانی دختر مرا به ازدواج خود در بیاوری - ولی قربان من زن و بچه دارم . دیگر به فکر زن دیگری نیستم . - چه می گویی ای طبیب حاذق ! ؟ یارو گفت : اعلی حضرت من طبیب نیستم . - هان ! طبیب نیستی ؟ پس چه هستی ؟ یارو کارت ویزیت از جیبش درآورد به طرف پادشاه گرفت و گفت : من مدیر تبلیغات شرکت "شربت طلا" هستم . اگر باز هم از این شربتها خواستید در خدمتیم . بیشتر از ده تا را نصف قیمت حساب می کنیم .

[[page 10]]

انتهای پیام /*