مجله نوجوان 243 صفحه 26

کد : 138310 | تاریخ : 20/06/1395

اولین شاهکار ادبی لعیا اعتمادی مجله را که خریدم ، یکراست آمدم خانه و رفتم توی اتاقم ، چشمم که به داستانم افتاد ، انگار پر در آوردم . اصلاً باورم نمی شد ، یعنی داستان من ، به قول مامان ، خنگ ترین و جلمبرترین آدم توی دنیا… . درحالی که مجله را توی بغلم گرفته بودم . سرم را بالا آوردم و فریاد زدم؛ "چاپ شد . بالاخره چاپ شد" . مامان و بابا که از شوک وارده حسابی گیج شده بودند ، وارفته نگاهم کردند . - چی شده ؟ چی چاپ شده ؟ تندی مجله را باز کردم و صفحه ای را که داستانم در آن چاپ شده بود نشان شان دادم . - داستانم دیگه . ایناهاش ببینین تا آمدم بفهمم چی به چی است ، مرضیه مجله به دست کنارم ایستاده بود . بابا که بفهمی ، نفهمی به پرستیژ پدرانه اش برخورده بود ، مگس کش را که همیشه خدا ، دم دستش بود ، نشانه رفت روی مگس مادر مرده ای و گفت : "بده ببینم دختر ! اِهه این مگس ها هم که تمومی ندارن ." اما مرضیه که با کله توی مجله رفته بود و جز موهای جنگلی اش که به آسمان قد کشیده بودند ، چیزی از او دیده نمی شد ، حرفی نزد و همانطور مشغول خواندن شد . دیدم الان است که بابا بپرد به جان مرضیه و بی برو برگرد ناکارش کند ، پس به ناچار از خود گذشتگی کردم و با سه سوت ، مجله را از توی دستش کش رفتم و با اینکار جلوی یک فاجعه ی انسانی را گرفتم . مجله را که به بابا دادم؛ بابا با پیشانی چین خورده و ابروهای تاب برداشته اش میخ شد تو صورت مرضیه و بعد که نگاهش به من افتاد گفت : "دستت در نکنه بابا جون . رو سفیدم کردی" . بعد تن صدایش را کمی بالا برد و گفت : "قابل توجه بعضیا ، که ببینن این چیزا تو خونواده ی ما ارثیه ." مامان که معلوم بود از این حرف بابا خنده اش گرفته ، رو به بابا کرد : - خبه خبه ، توام ، کم از فک و فامیلت تعریف کن . کسی ندونه خیال می کنه خوندادگی یه پا دانشمندن . بعد دست هایش را چند بار توی هوا تکان داد . بابا که انگار هیچ انتظار شنیدن این حرف را نداشت استکان چایی اش را هورتی بالا کشید . - نه اینکه ایل و طایفه ی شما آدم حسابی ان ، باز ما… این اولین بار بود که می دیدم مامان وبابا سر استعدادهای درخشان من با هم جر و بحث می کنند . همین طور که مامان و بابا مشغول زیر آب زدن فک و فامیل هم بودن ، مرضیه جیغ کشید : "مامان ، مامان مهدیه باز…" مامان پرید وسط حرفش که "پس تو اونجا چه غلطی می کردی ؟" وسر و سینه زنان وناله و نفرین کنان رفت تا به قول خودش ببیند چه خاکی باید توی سرش بریزد . خدایی بود که آبجی ته تغاری شلوارش را با دستشویی عوضی گرفته بود وگرنه این جر وبحث ها حالا حالاها ادامه داشت . مامان که رفت ، بابا هم بالاخره رضایت داد و رفت سر وقت روزنامه خواندنش . آخر روزنامه خواندن بابا از شام شبش هم واجب تر بود . آن روز تا شب ، تلفن پشت تلفن بودکه زنگ می زد . و همه تبریک می گفتند ، تا ساعت 12 شب کسی از خاندان مامان و بابا نبودکه از چاپ داستان من خبردار نشده باشد ! - تبریک محبوب جون . به جون تو وقتی شنیدم خیلی خوشحال شدم . ناقلا نگفته بودی از این کارام بلدی . - مبارک باشه عمه جون .الهی که چشم حسود بترکه . می دونستم عمه . می دونستم که سربلند مون می کنی . - ننه محبوبه ، چشت روشن ننه ، ننه قربون قد و بالات بره… آن شب برای اولین بار بزرگ ترین کتلت شام را نوش جان کردم و در عین ناباوری جیکی از کسی بلند نشد ، حتی مسعود هم حرفی نزد . آخر شب هم دعوای سختی بین مسعود و مرضیه درگرفت ، که واقعاً دیدنی بود . دعوا سر این بود که کدام یکی باید رختخواب های بقیه را پهن کند . البته این وظیفه در اصل ، بخشی از وظایف من بود . که به علت استعداد و نبوغ سرشارم ، آن شب به دیگران ، محول شده بود . صبح فردای آن روز دوست واشنا بود که ریسه شدند به خانه ی ما تا از نزدیک با نابغه ی روزگار حضوراً ملاقاتی داشته باشند و امضا پشت امضا بود که بر روی کاغذ ها نقش بسته می شد . تا این که چند روز بعد آن اتفاق… مابین دولنگه ی در ایستاده بودم که مامان سبزی به دست آمد

[[page 26]]

انتهای پیام /*