مجله نوجوان 245 صفحه 14

کد : 138334 | تاریخ : 20/06/1395

استقبالکنندگان یک جور با بابابزرگ برخورد میکرد. عمو بدون آنکه صورتش با صورت آقاجون برخورد کند تندتند شانههایش را به شانههای بابابزرگ مالید و رفت کنار. بابابزرگ گفت: دعوا میکنی یا روبوسی؟ پسرعمو تا دید بابابزرگ به طرفش میآید گفت: ببخشید حاجآقا! دستهایم کثیف است. بابابزرگ گفت: مگه هنوز هم ماهی یه بار حموم میری؟ دیگه باید اخلاق بچگیها تو بذاری کنار. بعد نگاهی به صورت پسرعمو انداخت و گفت: خدارو شکر دماغت مثل بچگیهات آویزون نیست. پسرعمو که از خجالت سرخ شده بود گفت: زیارتتون قبول! بابابزرگ گفت: قبولی زیارت به خدا ربط داره. تو برو دستهاتو بشور که مردمو مریض نکنی. پسرعمو بیشتر سرخ شد. بابابزرگ آمد طرف من. تا دیدم به طرفم میآید لب و لوچهام را آویزان کردم و گفتم: آخ... آخ... آقاجون... زیارت قبول... آقاجون گفت: چرا آخ آخ میکنی. روبوسی که درد نداره. گفتم: نه آقاجون! من سرما خوردم. میترسمروبوسی کنم شما هم مریض بشین. بابابزرگ گفت: چه عجب بالاخره یه بار هم که شده به فکر سلامتی من افتادی. کاش که اون وقتها که ترقه میذاشتی توی کفشهای من به این فکرها بودی. بعد کمی دور و برش را نگاه کرد و گفت: پس داییات کو؟ دور و برم را نگاه کردم. بابابزرگ راست میگفت دایی نبود. با تعجب گفتم: اِ... آقاجون راست میگوییها! دایی همین جا بود. یه هویی کجا رفت؟ یکدفعه صدایی را از بالکن روبرو شنیدیم. - سلام آقاجون! زیارت قبول. همه به بالکن روبرو نگاه کردیم. خندهمان گرفته بود. دایی برای روبوسی نکردن عجب راهی انتخاب کرده بود. بابابزرگ گفت: بچه تو اون بالا چهکار میکنی؟ دایی گفت: آخه آقاجون! به من گفتند تو نباید روبوسی... مامان که دید دایی دارد خراب میکند فوری گفت: لابد کسی بهش تنه زده، بچه پرت شده اونجا! بابابزرگ کمی چپ چپ به مامان نگاه کرد و گفت: دختر مگه عقل از سرت پریده؟ اگه به آدم تنه بزنند پرت میشه پایین نه بالا! مامان که حسابی ضایع شده بود زد تو صورت خودش و گفت: آخ... حواس رو ببین. میگم چرا قضیه یه کم عجیبه! اوضاعی شده بود که نگو و نپرس. اگر کسی از آن صحنه فیلم میگرفت یک فیلم کمدی ناب از تویش در میآمد. خلاصه هر طور که بود از زیر بار روبوسی خلاص شدیم و بابابزرگ را با سلام و صلوات به خانه بردیم. * * * هنوز دو روزی از این ماجرا نگذشته بود که یک شب بابا به تب و لرز شدیدی دچار شد و افتاد توی رختخواب. ما که تا حدودی ترسیده بودیم زنگ زدیم به خانهی عمو تا از او چاره بخواهیم و ببینیم بیماری بابا چیست که متوجه شدیم عمو خودش هم دو روز است توی رختخواب است. رنگ از روی همهمان پرید. بعدازظهر همان روز زندایی با

[[page 14]]

انتهای پیام /*