مجله نوجوان 246 صفحه 15

کد : 138371 | تاریخ : 20/06/1395

فاطمه کجاست؟ مجید ملامحمدی نفهمید که از قم تا تهران را چهطور آمد. دلش مثل سیر و سرکه میجوشید. یک آن قرار نداشت. قلبش مثل پرندهای، خود را به دیوارهی سینهاش میکوبید. از غذا خوردن افتاده بود. دایم در فکر پدربزرگش ـ آقا ـ بود و نمیتوانست حتی یک لحظه را بدون او تحمل کند. آقا تمام زندگیاش بود؛ وجودش بود؛ امیدش به حساب میآمد. هر وقت دلتنگ و غصهدار میشد و یا تنها میماند، یک راست به طرف جماران، به دستبوسی آقا میرفت. به او که میرسید، نیروی تازهای میگرفت. در رگهایش خون تازه جریان مییافت و دلش از هوای خدا پُر میشد. اما آن روز، غصهای بیشتر از همیشه داشت. غصهای که با سنگینی تمام، روی سینهاش نشسته بود؛ غصهی بیماری سختِ آقا. تحمل نداشت در خانه بماند. تازه فهمیده بود که آقا بیمار است. صبح زود، معطل نکرد و با همراهان به طرف تهران و جماران به راه افتاد. امام در آن زمان در منزل بود و هنوز بستری نشده بود. رادیو و تلویزیون هم خبری در این رابطه پخش نکرده بودند. وقتی رسید، متوجه شد که همه ناراحت هستند. غمی بزرگ به دلش چنگ زد. دایی احمد را که دید، نزدیک بود بلندبلند گریه کند. قلبش داشت از جا کنده میشد. به خاطر آقا، هرطور بود خودش را آرام نگه داشت. به اتاق رفت. آقا داشت قدم میزد. چند قدم جلو رفت و سلام کرد. آقا با خوشرویی نگاهش کرد و با ضعفی که در صدایش بود، پاسخ سلامش را داد. او دستِ پدربزرگ را بوسید و از حالش جویا شد. آقا فوری پرسید: «فاطمه کجاست؟ دیگر بدون فاطمه اینجا نیایی!» او تعجب کرد. آقا در آن حال بیماری، سراغ دخترک چهار سالهاش را گرفته بود. نمیتوانست پاسخ درستی بدهد. بغضش گرفت. باید چیزی میگفت. باید میگفت که فاطمه را به خاطر بیماری آقا نیاورده است... باید...

[[page 15]]

انتهای پیام /*