مجله نوجوان 247 صفحه 10

کد : 138402 | تاریخ : 20/06/1395

وقت هم از مطالعهی کتابهای درسی خسته شدم، کتاب داستان میخوانم. دوم تیر دیشب فکر کردم حالا که هفتهام پر شده، جمعهها را بگذارم برای هواخوری، برای خودم میگردم تا کمی باد به مُخم بخورد. بالاخره آدم به استراحت هم احتیاج دارد. اما باید برای روز جمعه هم برنامهریزی داشته باشم. مثلاً کی به حمام بروم، چه وقت بازی کنم. چهوقت به کوچه بروم... انسان باید با برنامهریزی کار کند. دهم تیر امروز کارنامهام را گرفتم. ریاضی شدهام ـ5/4ـ زبان هم شدهام ـ7ـ بابا تا نمرههایم را دید زد پس کلهام. اشکم درآمد. گفت تو درس بخوان نیستی. از فردا با خودم میآیی مغازه. همانجا قید همهی برنامهریزیهایم را زدم. در دفتر مدرسه که بودیم رضایی هم با پدرش آمد و کارنامهاش را گرفت. ریاضی شده بود ـ3ـ ما را بگو از روی کی تقلب کردیم. نمرهی خودش از من کمتر شده. وقتی داشتیم میآمدیم توی حیاط جواد را دیدم. پنج تا تجدید آورده بود. باباش داشت او را مثل توپ بسکتبال شوت میکرد. این طرف و آنطرف. بابای مرا که دید گفت: آقارجب میبینی این بچهی ما را. درس که نمیخواند هیچ، هر چند وقت یکبار هم میرود سرِ جیبم، پول برمیدارد. پس بگو جواد برای چه به من میگفت من هر وقت پول بخواهم بابایم میدهد. نزدیک خانه که رسیدیم، بابا شوتم کرد توی خانه و گفت: برو کارهایت را بکن که از فردا بیایی مغازه. * * * یادم باشد به پسردایی بگویم تنها به کتابخانه برود. من فعلاً وقت دکترشدن ندارم.

[[page 10]]

انتهای پیام /*