مجله نوجوان 247 صفحه 16

کد : 138408 | تاریخ : 20/06/1395

گربه ی صورتی علی مهرنوش توی سایه خوابیده بودم که چند تا پسر به طرف من آمدند. یکی از آنها که موهایش مثل تاج خروس بود، دوید طرفم و مرا از روی زمین برداشت. خواستم فرار کنم، ولی آن قدر محکم مرا توی سینهاش چسبانده بود که کاری نمیتوانستم بکنم. چهار تا پسر بودند. همهیشان لباس صورتی داشتند. شده بودند مثل پلنگ صورتی! اولی که تپل بود، یک کبوتر صورتی توی دستش بود. آنیکی یک طناب صورتی داشت که سگ صورتی به آن بسته شده بود. سومیهم سر و صورتش رنگ صورتی بود. من هم توی دست پسر چهارمیبودم. نمیدانستم میخواهند چه بلایی سرم بیاورند. با هم به راه افتادند و به مغازهی رنگفروشی رفتند. پسر چهارمیگفت: «آقا یک رنگ صورتی میخواهم» مرد یک قوطی رنگ صورتی آورد. پسر قوطی را برداشت و آمدیم بیرون. بعد یک جای خلوت گیر آورد. میخواستم فرار کنم؛ اما سه تا پسر مرا محکم گرفتند و روی زمین خواباندند. سر و صدای من فایدهای نداشت. چنگالهایم تیز نبود که آنها بترسند. پسر، در قوطی را باز کرد و تمام رنگ را به سر و صورت و بدنم مالید. پسر گفت: «حالا شد! من هم یک گربهی صورتی دارم.» سگ و کبوتر داشتند به من میخندیدند. داشتم عصبانی میشدم. گفتم: «مسخرهها، چرا میخندید؟» کبوتر گفت: «وای بق بقو! خیلی خندهدار شدی.» گفتم: «هه هه. نه این که شما خندهدار نشدید! من کبوتر سفید و سیاه دیدم، اما کبوتر صورتی ندیدم.» سگ گفت: «ولش کن! این گربه زود جوش میآورد.» گفتم: «خودت زودجوش میآوری. سگها وقتی جوش میآورند صورتی میشوند. حالا تو یک سگ جوشی هستی.» سگ عصبانی شد و پرید طرف من؛ اما صاحبش طناب صورتی را کشید و سگ به گوشهای پرت شد. من برای سگ زبان درآوردم. از ماشین پیاده شدیم. به جایی که رسیدیم خیلی شلوغ بود. آدمهای زیادیآمده بودند. یک عده پرچم و لباس صورتی داشتند و بعضیها هم لباس و پرچم خرمایی. سر و صدای جمعیت زیاد بود. صاحب من، یعنی همان پسر که اسمش کوروش بود، نشست و مرا توی یک پلاستیک گذاشت. رنگ بدنم خشک شده بود. بعد مرا گذاشت توی ساکش که خیلی تاریک بود. کلی چیز هم ریخت روی من؛ لباس، غذا، نوشابه و... داشتم سر و صدا میکردم

[[page 16]]

انتهای پیام /*