مجله نوجوان 247 صفحه 24

کد : 138416 | تاریخ : 20/06/1395

داستان محمدرضا شمس حاجی عباس استان خوزستان یکی بود یکی نبود. در زمانهای قدیم مرد مؤمن و درستکاری بود که عباس نام داشت. عباس فقط یک آرزو داشت و آن هم رفتن به مکه و زیارت خانه خدا بود. عباس سالهای سال کار کرد و زحمت کشید و پول های خود را پس انداز کرد تا این که بالاخره خرج سفرش مهیا شد. عباس هم خوشحال و خندان آماده رفتن به حج و زیارت خانه خدا شد. یک روز از خانه بیرون آمد تا همسفرهایش را ببیند و روز حرکت قافله را بپرسد. در بین راه از کنار خرابه ای گذشت که بسیار ترسناک بود و بیرون شهر قرار داشت. ناگهان زنی را دید هراسان در میان خرابه می رفت و با اضطـراب ایـن طـرف و آن طـرف را نگـاه می کرد. عباس کنجکاو شد و بدون آن که زن متوجه اش بشود، سایه به سایه زن رفت تا ببینـد در آن خـرابـه- که حتـی مردهـا هـم می ترسیدند پا توی آن بگذارند- چه کار دارد. همان طور که می رفتند، یک دفعه زن دولا شد و مرغ مرده ای را از روی زمین برداشت و زیر چادرش پنهان کرد. عباس مات و مبهوت ماند که این زن مرغ مرده را برای چه برداشت و چرا آن را پنهان کرد. عباس آهسته آهسته و پاورچین پاورچین دنبال زن راه افتاد. زن رفت و رفت تا به یک خرابه دیگر رسید. در آن خرابه چند تا بچه نشسته بودند و با خاک و خل بازی می کردند. بچه ها تا زن را دیدند خوشحال شدند و به طرفش دویدند. عباس برای این که دیده نشود خودش را در پشت دیوار پنهان کرد. در آن خرابه، خانه مخروبه ای بود که حصیری پاره کف آن را پوشانده بود و چند تا ظرف کهنه در گوشه و کنارش دیده می شد. زن و بچه ها به خانه خرابه رفتند. زن مرغ مرده را پاک کرد و در دیگی بار کرد و روی اجاق گذاشت. آه از نهاد عباس برآمد و شستش خبردار شد که موضوع از چه قرار است. با خودش گفت: «به تو هم می گویند آدم! چه طور مثل کبک سرت را زیر برف کرده ای و از هیچ چیز خبر نداری؟ چه شب ها که این زن بیچاره و بچه های یتیمش سر گرسنه به بالین گذاشته اند و تو ِ غافل

[[page 24]]

انتهای پیام /*