مجله نوجوان 249 صفحه 6

کد : 138434 | تاریخ : 19/06/1395

آفتاب مهربانی بازی و تفریح تو بُردی وقتی علی نزد امام میرفت، امام عینک و ساعت و خودکار و این چیزها را بر میداشتند و پنهان میکردند، یک روز علی غیرمنتظره وارد اتاق امام شد و آقا هم در عمل انجام شده قرار گرفته بود. علی تا رسید، فوری گفت: آقا عینک را به من بدهید. آقا هم دادند، میخواست به چشمش بزند، آقا گفت: ببین من پیر هستم و تو بچه هستی، عینک من را به چشم خودت نزن، چشمت خراب میشود و خلاصه با یک زبانی از او عینک را گرفتند. سپس ساعت را گرفت و شروع کرد به تکان دادن. دوباره آقا گفتند: این زنجیر دارد، یک مرتبه به چشمت میخورد و آن را هم گرفتند، خودکار را هم یک طور دیگری از او گرفتند، علی مقداری ایستاد و دید نمیشود. کمی صبر کرد و گفت: بیا با هم بازی کنیم، من امام میشوم و تو علی بشو. گفتند: باشد، علی گفت: پس حالا بلند شو، اول باید من جای امام بنشینم و شما جای علی بنشینید، آقا بلند شدند و رفتند آن طرف نشستند و علی آمد این طرف نشست. این وسایل را یکییکی برداشت که بازی کند، آقا هم میخواستند اینها را از او بگیرند و از دستش دور کنند. علی گفت: بچه دست به چیزهای بزرگترها نمیزند. امام گفتند: خیلی خوب. علی عینک را برداشت روی چشمش گذاشت. تا ساعت را برداشت، آقا آمدند چیزی بگویند، گفت: بچه دست به چیزهای بزرگتر نمیزند، پدرجان برای تو خطر است. همان حرفی که امام به او زده بودند. آقا خندیدند و گفتند: خیلی خوب تو بُردی. وقتی من وارد اتاق شدم، آقا گفتند: بیا ببین پسرت دارد چه کار میکند. فاطمه طباطبایی بازی بیست دقیقهای امام پیش از ظهرها در منزل برای طلبهها درس داشتند و درس ساعت یازده و نیم تمام میشد. آقا مقید بودند تا ساعت ده دقیقه به دوازده که میخواستند برای نماز ظهر آماده شوند به مدت بیست دقیقه با ما بازی کنند. ما خودمان وسایلی درست میکردیم و با ایشان بازی میکردیم. یا سر ما را توی دامنشان میگرفتند و دیگری میرفت قایم میشد و این کارها برای ما خیلی عادی بود. زهرا مصطفوی همبازی بارها شاهد بازی امام با علی بودیم، گاهی یک طرف اتاق امام میایستاد و یک طرف دیگر علی میایستاد و برای هم توپ میزدند و یا علی روی سینة امام میرفت و بازی میکرد. امام همیشه در هنگام قدم زدن دستشان را پشت سرشان میگرفتند و با تسبیح ذکر میگفتند. گاهی اوقات علی پشت سر امام راه میرفت و یکدفعه میآمد انگشت امام را دندان میگرفت و ایشان با خنده جوابش را میدادند. سیدرحیم میریان

[[page 6]]

انتهای پیام /*