مجله نوجوان 249 صفحه 25

کد : 138453 | تاریخ : 19/06/1395

از جلوی چشمانم غیب میشوند. و صدای پسرم است که تکانم میدهد «بابا، این خود تو بودی، متوجه شدی؟» از خیالاتم میزنم بیرون. حیاط مهتابی است. درختان بوی پاییز را در شاخههایشان ذخیره کردهاند. کلید را میزنم تمام خانه روشن میشود. متوجه پسرم میشوم. شادی صورتش را رنگ زده. بهاش لبخند میزنم و شادی را از پس همه پیروزیهایم، از میان خاطرههایم، جدا میکنم و تقدیمش میکنم و پیش خودم فکر میکنم سالها چه زود میگذرند...

[[page 25]]

انتهای پیام /*