مجله نوجوان 249 صفحه 27

کد : 138455 | تاریخ : 19/06/1395

حیوانی عکس العمل نشان می داد ،با آنها حرف می زد، صداهای عجیب و غریب از خود در می آورد به طوری که زنش کم کم فکر کرد او دیوانه شده است . آخر هم طاقت نیاورد و به شکارچی گفت: «چه ات شده مرد، این کارها چیه می کنی؟ نکند خدایی ناکرده دیوانه شده ای؟» شکارچی ناراحت شد و گفت: «هیچی، می خواستی چه بشه» زن دست بردار نبود. هر روز با داد و قالش شکارچی را اذیت می کرد. شکارچی آخر سر نتوانست سر و صدای زنش را تحمل کند با خود گفت: «هر چه باداباد. ماجرا رو به زنم می گم و از دستش خلاص می شم .» بعد تمام ماجرا را برای زنش تعریف کرد. در همان حال حس کرد چیزی را از دست می دهد. سگی عوعو کرد. چیزی نفهمید، اسبی شیهه کشید، چیزی نفهمید. گربه میو میوکرد، چیزی نفهمید. از آن پس دیگر هیچ انسانی زبان هیچ حیوانی را نفهمید و بعد از آن هم نخواهد فهمید.

[[page 27]]

انتهای پیام /*