داستان
محمدرضا شمس
شاه پرندگان
یک روز شیر و چکاوک با هم حرفشان شد. شیر می گفت: " من قوی ترین حیوان روی زمینم".
چکاوک می گفت : " من قوی ترین پرنده دنیام".
شیر می گفت : " من می توانم با یک ضربه، ترا بکشم".
چکاوک می گفت:"من می توانم کله ات را با زانویم بشکنم".
قرار گذاشتند با هم بجنگند. شیر همة چرنده ها و درنده ها و خزنده ها را جمع کرد و به میدان نبرد آورد. چکاوک هم همه پرندگان را آورد. جنگ شروع شد.
چکاوک به پشه ها و مگس ها دستور داد:" از طرف سر به شیر حمله کنید".
ناگهان هزاران پشه و مگس وزوزکنان جلوی چشم شیر را گرفتند، شیر که هیج جایی را نمی دید تلو تلو خوران به طرف روباه ها و کفتارها رفت و فریاد زد: "فرار کنید!"
چکاوک به خرمگس ها و زنبورها دستور داد:"به چهارپایان حمله کنید".
خرمگس ها و زنبورها ریختند رو سر شترها و الاغ ها و تمام تن و بدنشان را نیش زدند. شتر ها و الاغ ها هم پا به فرار گذاشتند.
چکاوک مقداری خاکستر روی دشمن پاشید و داد زد"اطفو! اطفو! یعنی آتش را خاموش کنید".
شیر و لشگریانش ترسیدند، فکر کردند الان است که آتش بگیرند و تسلیم شدند.
چکاوک که کوچکترین پرنده است هنوز هم، می گوید"اطفو! اطفو!" انگار می خواهد دشمنانش را بترساند. برای همین است که ما او را شاه پرندگان می نامیم.
[[page 20]]
انتهای پیام /*