مجله نوجوان 251 صفحه 5

کد : 138505 | تاریخ : 19/06/1395

قاب عکس لعیا اعتمادی زل زده بود به او، مثل همه روزهای دیگر. روزهایی که میآمد توی اتاق و او را نگاه میکرد. مرد پشت این نگاه به دنبال چیزی میگشت. هنوز نمیدانست چه چیزی، اما یقین داشت که به دنبال چیزی است. از همان روزی که او را دیده بود، این را فهمیده بود. از همان روز هم بود که تصمیم گرفته بود، هر روز بایستد جلوی او، و زل بزند به صورتش. در تمام مدتی که مرد آنجا ایستاده بود، رو در روی او، چیزی نمیگفت. پلک هم نمیزد. حتی وقتی که پنجره اتاق باز بود و باد پارچه روی شانه او را به بازی میگرفت. فقط همان جا میایستاد و زل میزد به صورتش. گاهی هم که خسته میشد، بیاختیار دستاش را پیش میبرد تا پارچه روی شانه او را بردارد. اما همین که به خود میآمد، به سرعت دستاش را پَس میکشید. مرد همانطور که ایستاده بود، دستاش را به آرامی جلو برد. دستاش پارچه روی شانه او را لمس کرد. کمی دستش را عقب کشید. هنوز نمیدانست چه کار میخواهد بکند. تردید رهایش نمیکرد. کمی دور و برش را نگاه کرد. آنگاه دستاش را پیش برد. دستاش میلرزید. پارچه را از روی شانه او برداشت. کودک توی قاب عکس مرد را نگاه کرد. مرد حس کرد سالهاست که کودکیهایش را گم کرده است.

[[page 5]]

انتهای پیام /*