مجله نوجوان 251 صفحه 14

کد : 138514 | تاریخ : 19/06/1395

تدبیر وزیر مجید ملامحمدی یکی بود یکی نبود. یک روز پادشاه یکی از ولایتهای سرزمین پهناور ایران، بهخاطر یک اشتباه، وزیر خود را از وزارت برکنار کرد. بعد دستور داد تا یک ساعت دیگر او را به قصرش بیاورند. سپس او به خاطر آن اشتباهش یک جا در دورترین نقطهی کشور برای خود انتخاب کند و هر چه زودتر به آن جا برود. خبرِ دستور پادشاه به وزیر رسید. وزیر نباید کوتاهی و صبر میکرد. باید خودش را برای رفتن، آماده میساخت: حالا او خودش را درمانده و بیچاره میدید. همهی درها به رویش بسته شده بود. راه فراری نداشت. دائم خودش را سرزنش میکرد و غصه میخورد. همسرش که غمخوار او بود در کنارش نشست و با غصه گفت: آخر این چه کاری بود که کردی، چرا پادشاه را عصبانی کردی. حالا باید همهی ما و فامیلمان، از پایتخت بیرون برویم و در یک جای خیلی دور، ساکن شویم. تو که وزیر زرنگ و باهوشی بودی؟! وزیر آه کشید. آهش پرسوز بود. اشکهای تازهای در چشمهای سبز و درشتش جمع شدند. با حسرت به همسر جوانش نگاه کرد و جواب داد: گاهی اوقات، یک اشتباه کوچک، آدم را توی یک چاه بزرگ میاندازد! همسرش ادامه داد: اما من هنوز هم تو را یک آدم دانشمند و دانا میدانم. تو از آن وزیرهای حقهباز و خونریز نیستی، پس حتماً خدا کمکت میکند. کمی فکر کن، شاید یک راه چاره پیدا شد. حرفهای آن زن، برای وزیر قوّتِ قلب شد و به او روحیه داد. او از جای خود برخاست. آرام و امیدوار در حیاط پُر از گل خانهی خود قدم زد. هی از اول تا به آخر آن را رفت و برگشت. ایستاد و نشست. فکر کرد و دنبال راه چاره گشت تا بالاخره راه تازهای به ذهنش رسید. فوری توی مطبخ رفت و به همسرش گفت: - پیدا کردم. یک راه تازه به نظرم رسیده، شاید این راه آخرین راه باشد! چشمهای زن از خوشحالیِ زیاد برق زد. - کدام راه؟! وزیر نشست. فکری را که به خاطرش رسیده بود برای او تعریف کرد. حالا دیگر فقط چند دقیقه وقت بود تا به دیدار پادشاه برود. فوری قبای وزارتش را بر تن کرد. کلاهش بر سر خود گذاشت و راهی قصر شد. او با اجازهی حاجب، به حضور پادشاه رفت. وقتی پا به اتاق پادشاه گذاشت تعظیم کرد و سلام گفت. پادشاه به او اعتنایی نکرد. فقط گفت. - من دیگر با تو حرفی ندارم، اما تو اجازه داری تا یک جای دور را برای زندگی خودت، خانوادهات و فامیلت انتخاب کنی، همین الان! وزیر سینه جلو داد و با اطمینان گفت: ای پادشاه، در این مدتی که من در این قصر بودم، قصدم خدمت به شما و مملکتم بود اما حالا که قرار است از شما دور باشم، منم از شما یک جای خوش آب و هوا با نعمتهای فراوان نمیخواهم، هر چه هست برای شما باشد! پادشاه از حرف او تعجب کرد و گفت: منظورت چیست، پس کجا را برای زندگی انتخاب میکنی؟! وزیر سر به زیر انداخت و ادامه داد: منظورم این است که برای من یک روستایی را پیدا کنید که خراب و بیدار و درخت باشد تا من با فکر و تلاشم آنجا را آباد کنم. پادشاه با تفکر نگاهی به دور و بر خود انداخت. کسی حرف نزد. پادشاه انتظار داشت که مشاورهایش، به کمکش بیایند و حرفی بزنند. پیرمردی که معنی نگاه پادشاه را فهمیده بود فوری گفت: ای پادشاه بزرگ، حالا که خودش خواسته به جایی دور و ویرانه برود، بهتر است که به حرفش گوش کنید! پادشاه با صدایی بلند به وزیر گفت: چون تو در گذشته به ما خدمتهایی کردهای، ما به جای یک روستا، ده روستای خراب و بیدار و درخت را به تو و فامیلت میدهیم تا هر چه زودتر به آن جا بروید، خیلی زود! وزیر دیگر حرفی نزد. فقط برای آخرین بار با پادشاه خداحافظی کرد و از قصر او بیرون رفت. او به خانهاش رفت و منتظر ماند. فرستادگان پادشاه از این ده به آن ده، از این شهر به آن شهر راه افتادند تا ده روستای خراب و بیدار و درخت پیدا کنند. آنها رفتند و رفتند. اما به هر کجا که پا گذاشتند، آباد بود، زیبا بود. هم درخت داشت، هم چشمه. در هیچ کجای کشور، جایی ویران و بیدار و درخت پیدا نشد.

[[page 14]]

انتهای پیام /*