
محمّد معین مهدوی، 11 ساله از قم
سفر خواب
پسرک به درخت کاج تکیه داده بود
و به آتش نگاه میکرد و هیچ بهرهای
از زمان نمیبرد. ساعتها گذشت و
شب، بالینش را روی آسمان پهن کرد
و ستارگان هم چون روزنههایی که به
سوی خدا باز شدهاند، میدرخشیدند.
پسرک سر بربالینش گذاشت و بر روی بال رؤیا پرواز کرد و خود را در یک کاخ پیدا کرد که ستونهایش درختان نارگیل بود، کفش خاک و سقفش آسمان. پسرک جلو میرفت و برگهای سبزی که شبنمها خیسشان کرده بود را کنار میزد و پایش را روی شنهای خیس ونرم ساحل میگذاشت. پسرک به سوی تونلی دوید که درختان سرو با فرو رفتن در یکدیگر درست کرده بودند و نور خورشید از سوراخهای برگها به درون تونل میرفت. واردتونل که شد، هوای صبحدم را تنفس کرد و خنکای برگهای آب خورده
را چشید. رفت تا به آبی بیکران رسید
و چشم به افق دوخت و پس از سپری
شدن چند لحظه، چشمانش را بست
و به سوی دریا دوید. چند قدمی جلو
رفت، حس کرد که خیس نشده است.
وقتی چشمانش را باز کرد، دید که مثل
برگ گلهای نیلوفر آبی روی آب شناور
است. چند قدمی برداشت و به هوا پرید
و با سرعت هر چه تمامتر به سوی افق
رفت. ساعتها دوید تا اینکه خورشید،
غروب کرد و آرام آرام درون دریا
فرو رفت. پسرک با خود گفت: «ای
کاش میتوانستم از خورشید بگذرم.»
و با همین امید به سوی خورشید دوید
ولی پاهایش دیگر سست شده بود
و نای راه رفتن نداشت. از شوق رد
شدن از خورشید او همچنان سرپا بود.
به خورشید که رسید، پی برد که درون
خورشید فقط زرد است و شبنمهای
طلایی به صورت او مثل بخار لطیفی
برخورد میکنند. وقتی از خورشید
بیرون آمد، حس کرد سرتاپایش را
شبنمهای طلایی پوشاندهاند، بادها
همچون موجهای دریا به او برخورد
میکنند و شبنمها را به هوا میبرند و
محو میکنند. پسرک با زوزۀ گرگها از
خواب بیدار شد و دور و برش را دید.
خود را در جنگلی پیدا کرد که قبل
از خواب آن جا نشسته بود. یک نگاه
به درختان انداخت. درختان شکسته،
سوخته و خشک که مثل محکومان
ابدی به زمین زنجیر شده
بودند و نمیتوانستند تکان
بخورند. یک لحظه پسرک فکر
کرد که درختان دارند او را صدا
میکنند تا کمکشان کند. پسرک
چشمانش پر از اشک شد و با
چشمان خیس به خواب رفت. از
اشکهای پسرک، رودی جاری
شد و آتش خواب پسرک را
خاموش کرد. خواب ابدی
پسرک...
[[page 10]]
انتهای پیام /*