مجله نوجوان 180 صفحه 12

کد : 138548 | تاریخ : 19/06/1395

صنم دهقان ... می‏خندیدیم، مثل عدسها داشتیم می‏رفتیم خانۀ فخری جون، عمۀ بزرگ پدرم. همان خانمی که لای تمام رختخوابهایش گل محمدی می‏ریزد و عین قصه‏های قدیمی مادر هفت تا دختر است. سر چهار راه نرسیده به خانۀ فخری جون، دو تا پسر که سوار یک موتور بودند، از ماشین ما جلو زدند. موتورشان را نگه داشتند، یکی از آنها پیاده شد لگدی به آینۀ ماشین جلویی ما زد و آینه را شکست. سریع راننده را پایین کشید. کوبید توی صورتش و خیلی راحت سوار موتورشان شد و رفتند. صورت راننده پر از خون شده بود و وسط خیابان مات مانده بود. ما ماشین پشتی بودیم. چراغ که سبز شد پدرم بی‏معطلی دنده عقب گرفت و از آنجا رفتیم. هر چقدر به او التماس کردم تا پیاده بشود قبول نکرد و تندتر رفت. خواستم خودم پیاده بشوم، مادرم دستم را سفت کشید و سرم داد زد: «بنشین سر جایت.» تا خانۀ فخری جون زار زدم. قیافۀ خون آلود راننده یک لحظه هم از جلوی چشمانم دور نمی‏شد. هر چقدر دلم خواست به خودم، پسرها، راننده و دنیا بد گفتم و فخری جون و بقیه

[[page 12]]

انتهای پیام /*