مجله نوجوان 41 صفحه 4

کد : 138648 | تاریخ : 19/06/1395

داستان طولانی ترین شب ماه رمضان حمید قاسم آزادگان -بعد از تعطیل شدن مدرسه، رضا سریع تر از روزهای دیگر خودش را به خانه رساند. مادرش زهرا خانم توی اطاق در حال خواندن دعا بود. رضا به اطاقش رفت و لباس مدرسه اش را بیرون آورد. بعد کیفش را باز کرد و دفتر مشقش را مقابلش گذاشت و مشغول نوشتن شد. گرسنگی و نمره بد دیکته، بدجوری اعصاب او را به هم ریخته بود. اما سعی می کرد به روی خودش نیاورد و همه چیز را فراموش کند ... لحظه ای بعد در اطاق باز شده و زهرا خانم با سینی غذا و یک لیوان پر از آب وارد اطاق شد. رضا بدون اینکه سرش را از روی دفتر بلند کند، به مادرش سلام کرد. زهرا خانم لبخند زد و گفت: - سلام رضا جان، هنوز هم با مامان قهری؟ رصا جوابی نداد، زهرا خانم سینی غذا را جلوی رضا گذاشت ، رضا با حالت قهر گفت: - من گرسنه نیستم. زهرا خانم در کنار رضا نشست و موهای او را نوازش کرد: - ببین رضا، تو هنوز به سن تکلیف نرسیده ای اگر بخوای روزه بگیری، توی مدرسه از حال می ری و اصلا درس های خانم معلم رو متوجه نمی شی. رضا به حرف های مادرش توجه نداشت. از صبح فقط یک کیک خورده بود، صدای قار و قور معده اش او را "لو" داد. زهرا خانم یک قاشق برنج برداشت و به طرف دهان رضا برد و گفت: - روزه گرفتن که فقط سحری خوردن و گرسنگی نیست، همین اندازه که در ماه رمضان سعی می کنی بچه خوبی باشی و منو بابات که روزه هستیم روی اذیت نکنی، خدا برات ثواب زیادی در نظر می گیره. رضا نگاه مهربان چشم های مادرش را نتوانست تحمل کند، اصلا نمی فهمید دارد از روی چه درسی مشق می نویسد. گرسنگی امانش را بریده بود، بی اختیار دهانش از هم باز شد ... زهرا خانم با خوشحالی بلافاصله قاشق برنج را به سمت دهان او برد و گفت:" تو تازه هشت سالت شده، اگر بخوای سحر از خواب بیدار بشی، چون عادت نداری فرداش سر کلاس همه اش باید چرت بزنی. خدا بچه های تنبل و خواب آلود رو دوست نداره . رضا آخرین قاشق غذا را خورد و لیوان آب را سرکشید. زهرا خانم لیوان آب را از دست رضا گرفت. - آره پسرم، امشب طولانی ترین شب ساله که به اون شب یلدا می گن. فردا صبح چهارمین فصل خدا یعنی زمستان شروع می شه. رضا ادامه داد: - یعنی مامان از فردا برف میاد؟ - خدا می دونه، اما اگر فردا نباید حتما روزهای بعد می یاد . زهرا خانم لبخند زد. رضا دوباره گفت: مامان اجازه میدی امشب تا سحر بیدار باشم؟ همین امشب رو؟ - امشب باید بریم مهمونی، مادربزرگت ما رو برای افطار دعوت کرده، اگر او قبول کرد، من حرفی ندارم می تونی بیدار بمونی. - مگه شما بیدار نمی مونید؟ - امشب با عمه و زن عمویت می ریم مسجد برای خواندن دعا. ... بعد از خواندن نماز و خوردن افطاری و شام، زهرا خانم و زن عمو و عمه سیمین رفتند به مسجدی که نزدیک خانه مادربزرگ بود . مادربرگ دست های رضا را گرفت و گفت: - رضا جان بیا بریم آشپزخانه می خوام هندوانهای که بابات خریده رو قاچ کنم. تو هم بیا شکلات ها را با آجیل ها قاطی کن. امشب می خوایم تا سحر بیدار بمونیم . فردا قراره تو روزه کله گنجشکی بگیری .... یالله زود باش. رضا خیلی خوشحال شد و زیر لب زمزمه کرد: - آخ جون ، فردا دیگه روزه میگیرم. ... مادربزرگ هندوانه ها و آجیل ها را توی یک سینی بزرگ گذاشت و وسط اتاق. بابای رضا و عمو مهدی داشتند، تلویزیون نگاه می کردند. زن عمو و زهرا خانم داشتند بافتنی می بافتند. عمه سیمین برای آوردن چایی از اطاق خارج شد. رضا احساس می کرد پلکهایش دارد کم کم سنگین می شود. به همین خاطر بلند شد و به حیاط خانه رفت. هوای بیرون اطاق سرد بود. رضا یک نفس عمیق کشید و به کنار حوض آمد. نور ماه توی حوض مثل یک بشقاب نقرهای می درخشید نگاه رضا به سوی لانه گنجشک رفت، گنجشکی که مادربزرگ

[[page 4]]

انتهای پیام /*