مجله نوجوان 41 صفحه 34

کد : 138678 | تاریخ : 19/06/1395

آسمانیها مهدی آذر یزدی اعتراف دشمن وقتی حسن بن علی علیهالسلام در سال 50 هجری به شهادت رسید، طرفداران بنی امیه جمع شدند تا نگذارند جنازه آن حضرت در جوار آرامگاه پیغمبر دفن شود. باز هم بهانه خون عثمان به میان کشیده شد و زنی که آتش بیار معرکه بود، میگفت:" ما نمیگذاریم که عثمان در بقیع باشد و فرزند علی در حرم پیغمبر" ماجرا بزرگ شد و کار به زد و خورد و تیراندازی کشید که شرح آن در تاریخها هست. در این زمان مروان حکم از طرف معاویه فرماندار مدینه بود و آتش مخالفان را شعلهور میکرد، آخرالامر امام حسین علیهاسلام یاران را راضی کرد که به وصیت امام عمل کنند و جلوی زد و خورد را بگیرند و جنازه را به طرف بقیع ببرند. بعد از اینکه بلوا ختم شد و وضع آرام شد، یکی از کسانی که در تشییع جنازه شرکت کرد و گوشه تابوت را گرفت، همان مروان بود. حضرت امام حسین (علیهاسلام) به او فرمود:" آیا جنازه امام را حمل میکنی در حالی که به خدا قسم پیوسته در حال زندگی، دل برادرم از دست تو خون بود." مروان گفت:" چه بگویم؟! شما راست میگویید! من با خویشان خود کار میکنم و از ایشان طرفداری میکنم، اما حیوانات هم قدر خوبی را میشناسند. گرچه من دوست شما نیستم ولی در دلم از آنچه ناگفتنی است غوغاست. حسن مردی بردبار و حلیم و بزرگوار بود و حلمش با کوهها برابری میکرد و به این حلم و بزرگواری است که احترام میگذارم." عزیزان پیغمبر روزی حضرت رسول علیه و آلهالسلام بر منبر خطبه می خواند. در این هنگام حسنین خردسال در حال که پیراهن گلی رنگ بر تن داشتند ، دوان دوان از راه رسیدند و وارد مجلس شدند. در هنگام راه رفتن پای ایشان به لبه حصیر یا پستی و بلندی زمین گرفت و نزدیک بود که بفیتند. پیغمبر با ملاحظه این حال از منبر فرود آمد و هر دو را بغل گرفت و همراه خود بر منبر برد و بردامن خود نشانید. پس از آن فرمود:" خداوند راست گفته که اموال و اولاد اسباب آزمایش شما هستند. من این دو کودک را دیدم که نزدیک است بر زمین بیفتند و دلم آرام نگرفت، سخن خود را قطع کردم و آنها را برداشتم. حسنین دو فرزند عزیز من هستند. هر کس آنان را دوست بدارد، مرا دوست داشته و هر کس ایشان را دشمن دارد، مرا دشمن داشته است."

[[page 34]]

انتهای پیام /*