مجله نوجوان 43 صفحه 25

کد : 138705 | تاریخ : 19/06/1395

به مهر تو دارد روانم نوید چنین چیره شد بر دلم بر امید اگر پهلوان گیردم زیر پر خرم چهار پای و فروشم گهر پیران با دیدن جام پر از گوهر و هدایای فراوانی که رستم برای او آورده بود ، از آنان استقبال کردو به رستم گفت : تو در امانی و می توانی هر آنچه که می خواهی خرید و فروش کنی . رستم نیز در آن شهر جایگاهی برگزید و بار کاروان را به آنجا برد . اندک اندک ، همه شهر خبردار شدند که کاروانی از ایران با کالاهای گوناگون و گرانبها به جانب توران آمده است . در این میان منیژه دخترافراسیاب نیز از این موضوع با خبر شد . منیژه خبر یافت از کاروان یکایک به شهر اندر آمد دوان برهنه سر آن دخت افراسیاب بر رستم آمد دو دیده پر آب منیژه سرآسیمه و زاری کنان نزد آنان رفت و به رستم گفت : آیا از پهلوانان ایران زمین هیچ خبری داری ؟ آیا گیو و گودرز و رستم را می شناسی ؟ آیا از زمانی که بیژن به ایران بازنگشته ، پدرش احوال او را جویا شده است ؟ اگر به ایران رفتی پیام مرا به کیخسرو و رستم برسان و به آنان بگو که بیژن به کمک آنها نیاز دارد . رستم که لباس بازرگانی بر تن داشت و نمیخواست که کسی او را بشناسد نهیبی به منیژه زد و به او گفت : من هیچ یک از کسانی که نام بردی را نمی شناسم و از بیژن و گیو نشانی ندارم . منیژه هم که رستم را نمی شناخت ، از گفتار او سرد شد و به گوشه ای رفت و زانوی غم بغل گرفت . وقتی که همه خریداران پراکنده شدند و همه جا خلوت شد ، رستم به سراغ منیژه رفت و به او گفت : تو کیستی ؟ و از بازرگان و سران ایران چه میخواهی ؟ منیژه گفت : منیژه منم دخت افراسیاب برهنه ندیده تنم آفتاب کنون دیده پر خون دلم پر ز درد از این در بدان در ، دو رخساره زرد از این زارتر چون بود روزگار ؟ سرآمد مگر بر من این کردگار که بیچاره بیژن در آن ژرف چاه نبیند شب و روز خورشید و ماه جهان پهلوان که دانست آن زن ، منیژه دختر افراسیاب است و از جایگاه بیژن خبر دارد ، بدون اینکه خودش را معرفی کند با او همدردی کرد و او را دلداری داد . سپس انگشتری خود را در آور و در میان مرغ بریانی گذاشت و آن را با تکه نانی به منیژه داد تا برای بیژن ببرد . آیا رستم موفق می شود در میان آن همه دشمن بیژن را بیابد ؟ آیا بیژن تا رسیدن رستم زنده می ماند ؟ ادامه ماجرا را هفته آینده برایتان می گویم . ادامه دارد ...

[[page 25]]

انتهای پیام /*