مجله نوجوان 44 صفحه 9

کد : 138725 | تاریخ : 19/06/1395

تماشا می کرد با ناراحتی گفت: باز هم رتف. کم کم از او خوشم می آید. بعضی وقتها اصلا از کارهای جیلیان سر در نمی آ ورم. ملکه الیزاند که دخترش را بهتر می شناخت گفت: شاهزاده آلدانو باید بیشتر فکر کند. چند ماه بعد شاهزاده آلدانو برای سومین بار، در قصر را به صدا در آورد. او اینبار به جای لباسهای اشرافی و مجللش، یک لباس ساده و چرمی پوشیده بود. با دیدن شاه و ملکه، روی یکی از زانوهایش نشست و گفت: تمام این مدت را در سفر بوده ام و چیزهای زیادی برای گفتن دارم. به نظر شما دخترتان حاضر است مرا ببیند؟ شاه گفت: چه دلیلی دارد که نبیند. ملکه با لبخند گفت: حتما می بیند. الان صدایش می زنم. شاهزاده آلدانو با هیجان در طول سالن راه می رفت. زمانیکه شاهزاده خانم جیلیان وارد اتاق شد، همه با دهانهای باز به او خیره شدند. او یک لباس زیبا و مرتب پوشیده بود و موهایش را به زیبایی شانه زده بود. شاهزاده آلدانو گفت: خوشحالم که دوباره می بینمتان. شاهزاده خانم جیلیان پاسخ داد: متشکرم. مدتهاست خبری از شما نیست. شاهزاده آلدانو گفت: تمام این مدت در سفر بوده ام. سپس جریان سفرش را تعریف کرد. او با هیجان در مور اینکه کشتیرانی را آموخته حرف زد و از یاد گرفتن نعل کردن اسب و چوپانی و ریسیدن پشم و رفو کردن کفش صحبت کرد. شاهزاده خانم جیلیان زیر لب زمزمه کرد: فوق العاده است. شاهزاده آلدونا با هیجان گفت" فکر می کنم حالا می توانم از شما تقاضای ازدواج کنم. سپس نفسش را در سینه حبس کرد و منتظر جواب شد. شاهزاده خانم جیلیان لبخند زد و گفت: شما یک شاهزاده تمام عیار هستید. پیشنهاد شما را قبول می کنم. چند روز بعد در قصر مراسم ساده و صمیمی ازدواج شاهزاده آلدانو و شاهزاده خانم جیلیان برگزار شد. مدتها بعد، روزی جیلیان به آلدانو گفت: دلم می خواهد بدانم شاهزاده خانم دوروبلا کسی را پیدا کرده که از درخت بزرگ بالا برود و پرنده پر طلایی را برایش شکار کند؟ آلدانو گفت: شنیده ام که یک شاهزاده از شمال بدون اینکه از درخت بالا برود و صدمه ببیند با تبر درخت را قطع کرده و پرنده را گرفته است. جیلیان گفت: چه فکر بکری. خوشحالم که این فکر به ذهن تو نرسید. آلدانو گفت: من هم خوشحالم.

[[page 9]]

انتهای پیام /*