مجله نوجوان 45 صفحه 4

کد : 138756 | تاریخ : 19/06/1395

داستان حمید قاسم زادگان زیباترین کوچه دنیا بعضی وقتها فکر می کنم که ما اصلا شانس نداریم. اما بابام برعکس من همیشه می گوید: - این حرفا مال آدمهای عوضیه! اما می دانم وقتی فهمید صلح برقرار شده است و قرار است اسرا پیش خانواده هایشان برگردند .... --- از چهره خونسرد و تسبیح انداختنهایش که نمی شد فهمید. ولی من می دانم ناسلامتی درس خوانده هستم و کتابی به اسم روانشناسی داریم. بله خوب می فهمم بابا هم مثل ننه دوست داشت داداش خلیل شهید نشده بودف بلکه اسیر بود و حالا می آمد، آن وقت اسم کوچه اما، (شهید خلیل مرادپور) برداشته می شد و اسم دیگری می گذاشتند. اصلا همان اسم اولی "نیلوفر". از آن بهتر، ننه هم این قدر گریه نمی کرد و لازم نبود با پاهای خسته اش هر شب جمعه برود بهشت زهرا. ... ساعت آخر کلاس نداشتیم، حوصله بازی فوتبال را هم نداشتم. بهتر - می بینم بروم خانه و از آنجا هم سری به مغازه بابام بزنم. خانه ما آخر کوچه است. درآهنی رنگ و رو رفته ای دارد. یادم است 4 سال پیش که خلیل می رفت جبهه گفت: - وقتی برگشتم یک رنگ آبی ُآمانی می زنم به در ... ننه هم گفته بود: - انشاءالله! نرگس هم خوشحال شد یادم است گفت: آبی رنگ قشنگیه .. ... وارد کوچه می شوم. دارند سراسر کوچه را لامپ می کشند. یعنی چه؟ عروسیه؟ شاید هم عقده؟ با خودم فکر می کنم. اما توی این کوچه که دیگر دختر دم بخت نیست. نرگس نامزد خلیل بود که همین پارسال شوهرش دادند. پرچمهای کوچکی هم آویزان کرده اند؛ تصویر امام و آیت الله خامنه ای. لامپهای رنگی سر تا سر کوچه را پوشانده اند. خدایا شب چه فضای قشنگی می شود! زیر نورشان کیف دارد فوتبال. یادمه شب عقد خلیل و نرگس تا ساعت 12 زیر نور لامپهای کوچه بازی کردیم. به آرامی جلوتر می روم. روی در ماشین وسط کوچه آرم بنیاد شهید را می بینم، سرم را بالا می گیرم و کنار ماشین می آیم، آخر ما هم جزو خانواده شاهد هستیم. به مردی که کنار ماشین ایستاده است سلام می کنم. آب دهانم را قورت می دهم و می گم: - خسته نباشید. کاری از دست ما ساخته است؟ با لبخند جواب می دهد: - نه داداش ... ممنون. دیگه تموم شد. در خانه جواد باز است. چند تا بچه فضول کوچه مقابل در ایستاده اند. یک مرتبه فکری به مغزم می آید، نکنه داداش جواد شهید شده؟ خدا نکند! ... اما نه! جنگ دیگر تمام شده در ثانی وقتی کسی شهید می شود برایش لامچ و پرچم مثل این نصب نمی کنند. برای داداش خلیل که از این خبرها نبود. داخل خانه جواد را نگاه می کنم. مادر جواد و چند زن چادری دیگر دارند حیاط را آب پاشی می کنند... ننه هم آنجاست و گلدانهای روی حوض را آب می دهد ... یعنی چه خبر شده؟ می روم در خانه خودمان را می زنم. خواهرم سیما در را باز می کند. وارد حیاط می شوم. بابا دارد کاشیهای زمین را با آب می شوید. لام می کنم با لبخند جواب سلام را می دهد و می پرسد: - مگه مدرسه نرفتی؟ همانطور که نگاهم به شیلنگ آب و جاروی توی دستش است می گویم: - معلم نیامده بود. راستی بابا چه خبر شده؟ بابا آبهای اضافی روی کاشیها راب ه طرف باغچه جارو می کند و می گوید: - خبر؟ بگو مژده. به خاطرش امروز را همه بازاریهای محل تعطیل کرده ایم. با تعجب می گویم: - کوچه را هم از اول تا آخرش لامپ نصب کرده اند. این بار شیلنگ آب را به طرف درختها می گیرد و با خنده می گوید: - امشب حتما کوچه شلوغ می شه، مردم می تونند بیایند توی حیاط و امروز ... امروز می یاد؛ بعد از 4 سال اسارت! با این فکرها می روم به طرف اطاقم، اطاق خودم که نه ... بلکه اطاق داداش خلیل، با یک عکس بزرگ از او که همیشه لبخند به لب دارد... در اطاق را سریع باز می کنم، جا می خوردم بابا توی اطاق ایستاده و مستقیم خیره شده به عکس خلیل. برای لبخند او از همیشه زیباتر شده است. من را یاد روزی می اندازد که قبول شده بودم. با معدل 5/19. اولش برایم یک لطیفه تعریف کرد خیلی خندیدم، بعد یک جفت کشف اسپورت و جلد اول کتاب داستان راستان را بهم جایزه داد. خیلی دوست داشت من هم مثل خودش معلم بشوم. قول هم داد جلد دوم کتاب را سال دیگر بهم هدیه بدهد که رفت و دیگر نیامد. - ننه همیشه وقتی گرد روی قاب را پاک می کند می گوید:

[[page 4]]

انتهای پیام /*