افراسیاب با شنیدن حرفهای رستم بر آشفت و به سپاهانش گفت: به جنگ آمده اید یا به بزم؟ در این پیکار بکوشید تا به پاداش آن به شما گنج و گوهر فراوان دهم.
جنگاوران افراسیاب وقتی که حرفهای سالارشان را شنیدند، جنگ را شروع کردند و بر سپاه ایران تاختند.
چنان تیره گون شد ز گرد آفتاب
که گفتی جهان غرق گشت اندر آب
بجنبید دشت و بتوفید کوه
ز بانگ سواران هر دو گروه
درخشان به گرد اندرون تیغ تیز
تو گفتی بر آمد همی رستخیز
همی پرز و پولاد همچون تگرگ
ببارید بر جوشن و خود و ترگ
به هر سو که رستم برافکند رخش
سران را سر از تن همی کرد پخش
سران سواران چو برگ درخت
فرو ریخت از باد و برگشت بخت
به گردان چنین گفت کای سروران!
سواران ایران و جنگاوران
شتابید در جنگ و بر هم دهید
سران را ز خون بر سر افسر نهید
که امروز هنگام کین جستن است
جهان را ز اهریمنان شستن است
بیژن نیز همچون شیری رد میدان جنگ می تاخت و یک یک دشمنان و سواران ترک را بر خاک می افکند. همه جا را خون فرا گرفته بود و جای جای میدان پر از تیغ و نیزه بود. افراسیاب وقتی که سراسر سپاهش را کشته و زخمی دید، هراسان شد و شمشیر هندی اش را رها کرد و بر اسبی تیز پا نشست و گریخت. رستم نیز ده فرسنگ در پی او رفت و هزاران تن از تورانیان را به اسیری گرفت. رستم که دیگر در سرزمین ترکان کاری نداشت، با بیژن و منیژه به خاک ایران و بارگاه کیخسرو بازگشت. وقتی که به بارگاه کیخسرو رسیدند، کیخسرو پس از نیایش یزدان، رستم را در آغوش کشید و به خوبی از او استقبال کرد. بعد از آن شاه ایران همه سران را دعوت کرد و مجلس بزمی به راه انداخت و بیژن و منیژه را نزد خویش فرا خواند. آنگاه جامی گوهرنشان و گنجهای فراوان به بیژن داد و به او گفت: این هدایا را به منیژه بده و از او برای همه چیز تشکر کن.
تو با او جهان را به شادی گذار
نگه کن بر این گردش روزگار
یکی را برآرد به چرخ بلند
ز تیمار و دردش کند بی گزند
همان را که پروردگار در به ناز
در افکند خیره به چاه نیاز
یکی را ز چاه آورد سوی گاه
نهد بر سرش بر ز گوهر کلاه
کسی کو به گنج و درم ننگرد
همه روز او بر خوسی بگذرد.
پایان
[[page 25]]
انتهای پیام /*