مجله نوجوان 45 صفحه 31

کد : 138783 | تاریخ : 19/06/1395

قسمت کوچکی از آن را تغییر داده تا فضا را در مقابل هر سوالی امن کند. او به وضوح از بی خانمان بودن خود خجالت می کشید و نمی خواست کسی بی پرد و مادر بودن او را بفهمد و شرم داشت که زنده بودن یا نبودنش برای کسی مهم نبود. در وجود من احساسات قدرتمندی نسبت به او شکل می گرفت. در همین گیر و دار جواب سازمان خدمات اجتماعی به دستم رسید که می گفت خانم بتی مارهان ساکن خیابان والک وجود خارجی دارد و به همراه چهار فرزندش به اسمهای ریچارد، دیکی، آنا و مینا زندگی می کند. اما فرزندی به نام هاپنی ندارد و این پسرک را به عنوان یک ولگرد خیابان خواب می شناسد. خانم مارهان جواب نامه های پسرک را نمی دهد چون او در نامه هایش ایشان را مادر خطاب می کند و این خانم مادر او نیست و میل هم ندارد که نقش مادر این پسرک ولگرد را بازی کند. ایشان خانمی محترم و عضو کلیسا هستند و اصلا تمایل ندارند این پسرک با فرزندانشان ارتباط داشته باشد. اما هاپنی به هیچ وجه یک بزهکار معمولی نبود. علاقه او به داشتن خانواده اصلا طبیعی به نظر نمی رسید. شدیدا نسبت به او احساس مسئولیت می کردمف این شد که خواستم از مادرش صحبتکند. نمی توانست زیاد از او صحبت کند، چون او بیش از حد مهربان و دوست داشتنی بود. با بچه هایش خیلی خوب و مهربان رفتار می کرد و همیشه خانه اش را تمیز نگه می داشت. واضح بود که پسرک همانطور که مدتها مرا زیر نظر داشته، این خانم را هم می پاییده، ولی موفق نشده کلید قلب او را پیدا کند و خودش را در دل او جا دهد، بنابراین در تنهایی خودش باقی مانده بود. پرسیدم: با داشتن چنین مادریف چرا دزدی می کردی؟ جوابی برای این سوال نداشت. نه شجاعت و نه زیرکی اش نمی توانستند به این سوال جوابی دهند. خودش هم می دانست با داشتن چنین مادری، هیچکس دست به دزدی نمی زند. گفتم: اسم آن پسر هم دیکی است نه تیکی .... حال می دانست که دستش رو شده، شاید اگر پسر دیگری بود، سریعا طفره می رفت و می گفت که من هم گفتم دیکی. ولی او زیرکتر بود و می دانست که اگر من این مورد را می دانم، حتما از چیزهای دیگر هم خبر دارم. از تاثیر شگرف و آشکاری که روی او داشتم، جا خوردم. به نظر می رسید که یکباره تمام شجاعتش را از دست داده و کاملا بی دفاع در مقابل من ایستاده؛ نه به عنوان یک دروغگو، بلکه به عنوان یک پسرک بی خانمان که خود را در میان یک مادر و چند خواهر و برادر که وجود خارجی نداشتند محاصره کرده. من به او صدمه زده بودم. کمی بعد به شدت بیمار شد و به بستر افتاد. پزشک بیماری او را سل تشخیص داد. ناخود آگاه نامه ای برای خانم مارهان نوشتن و تمام جریان را برایش شرح دادم و گفتم که این پسرک او را خوب می شناسد و آرزو دراد فرزندش باشد. خانم مارهان در نامه ای برایم نوشت که نمی تواند هیچ مسوولیتی در قبال این پسربچه به عهده بگیرد، و دلایلش را تفاوت در رنگ پوست و تربیت پسرک ذکر کرد. سل بیماری عجیبی است. خیلی ناگهانی از راه می رسد و با سرعت طعمه اش را به خط پایان نزدیک می کند. دکتر گفت چندان امیدی ندارد. پسرک داشت از همه چیز دل می برید، با ناامیدی برای خانم مارهان پول فرستادم و باز هم تقاضا کردم که بیاید. خانممارهان واقعا زن محترمی بود. زمانی که متوجه شد وضعیت استثنایی است، بدون درنگ پسر را به فرزندی پذیرفت. تمام کانون اصلاح و تربیت از او به عنوان مادر هاپنی پذیرایی کردند. تمام روز را کنار پسرک می نشست و از ریچارد و دیکی و آنا و مینا حرف می زد و می گفت که چقدر منتظرند که او به خانه بیاید. او از ابتلا به بیماری سل هیچ واهمه ای نداشت و به بیماری فرصت نمی داد که مانع عشق ورزیدن او به پسرک شود. از کارهای یکه قرار بود در آینده انجام دهد و از مدرسه ای که قرار بود پسرک در آن درس بخواند حرف می زد. پسرک هم در مقابل، تمام توجهش به او بود و وقتی به دیدنش رفتم، قدردانی را در چشمهایش خواندم. با این حال واضح بود که من از دنیای او خارج شده بودم. من علاقه او به داشتن خانواده را درک کردم ولی هرگز اندازه آنرا تشخیص ندادم. آرزو می کردم که می توانستم زودتر کاری انجام دهم. *** هاپنی را در مزرعه کانون اصلاح و تربیت به خاک سپردیم. خانم مارهان گفت: وقتی صلیب را روی گورش گذاشتید، روی آن بنویسید که او پسر من بود. و بعد گفت: از اینکه نتوانستم نجاتش دهم، از خودم خجالت می کشم. گفتم: اما این بیماری بود که او را از پا در آورد. سرش را تکان داد و گفت: نه، اصلا بیمار نمی شد، ولی اگر در خانه بیمار می شد، همه چیز فرق می کرد. و به این ترتیب بعد از یک سفر عجیب به کانون اصلاح و تربیت به سمت خانه اش حرکت کرد و من هم تصمیم گرفتم در کارم با بچه ها مهربان تر باشم.

[[page 31]]

انتهای پیام /*