مجله نوجوان 49 صفحه 5

کد : 138829 | تاریخ : 19/06/1395

با خون به سجده رفت، صدای تیک یتک آشنای ساعتی را شنیدم. نگاه کردم همراه دست چپ ام نزدیک "او" افتاده بود. عقربه هایش 12 و 30 دقیقه ظهر را نشان می داد. خون دست من و پیشانی او در هم قاطی می شد. فریاد زدم. - کمک کنید! گل و لای سنگر کوچکمان را مدام پر می کرد، باران پیشانی اش را می شست لبخند کم رنگی روی لب داشت. یادم آمد قبل از ظهر از او پرسیدم. - حالا چه وقت نماز خواندن است؟ مهربان و نجیب نگاهم کرد و گفت: - مگر من می پرسم چرا شما مسیحی ها فقط یکشنبه ها به کلیسا می روید؟ حرفش منطقی بود. برای عوض کردن بحث سوال کردم. - ببینم تو سال چندم دانشگاه هستی؟ آقای دکتر! با پنج انگشت دست اش به من فهماند، سال پنجم. لبخندی زدم و گفتم: - اگر مثل من سرباز بودی حالا دو ستاره روی شانه هایت بود. "او" گفت: - بسیجی ستاره می خواد چکار! .... کم کم گل از بالای خاکریز داخل گودال سرازیر شد و جسم او دو دستم را پوشاند. آمدند و من را گذاشتند روی برانکارد. نای حرف زدن نداشتم با دست راست خواستم به "او" اشاره کنم. اما دستم بی حرکت کنارش افتاده بود و باران مدام روی صفحه شکسته ساعتم می بارید. .... صدای آژیر می آمد. چشمهایم را باز کردم. توی آمبولانس بودم. گفتم: - من را کجا می برید...؟ مردی که بالای سرم بود گفت: - بیمارستان. شما بیهوش شده بودید. سریع بلند شدم و گفتم: - حال من خوبه ....من رو برگردونید به جایی که می گم. دست در جیبم کردم. آمبولانس دور زد. ساعت ام هنوز سرد و عقربه اش روی 12 و 30 دقیقه بود. ... وقتی پیاده شدم تلفن زنگ زد. بی خیالش شدم و به سوی حیاط ساختمان معراج شهدا حرکت کردم تابوتش را وسط حیاط گذاشته و اطرافش حلقه زده بودند. شمعها را روشن کردم. تلفنم دوباره زنگ زد. صدای مناجات همه جا را پر کرده بود، از بین جمعیت به سویش حرکت کردم. توی دستم شعله های سه شمع مثل یک مشعل می درخشید.... خرده تاریخ حبیب بابایی اخراج قانونی یکی از قوانین جالب در دموکراسی یونان، نظام برون رانی یا تبعید بود. که منظور از آن جلوگیری از باقی ماندن مستبدان و فرمانرویان نامحبوب در مسند قوانین بود. سالی یک بار در جریان برون رانی، شهروندان محلی گرد هم می آمدند. هر کس نام یک سیاستمتدار را که آرزو داشت از شرش خلاص شود روی یک تکه سفال شکسته می نوشت. اگر به فردی بیش از شش هزار از این رایهای منفی داده می شد، شهر او را برای ده سال به تبعید می فرستادند. دنیا را تکان خواهم داد چنین روایت می کنند که روزی ارشمیدس - دانشمند یونانی - در یکی از مشهورترین نمایشهایش، یک کشتی بزرگی را پر از آدمها و تدارکات در سکوی تعمیرات قرار داد؛ طنابهایی را به کشتی متصل کرد که به دستگاه پیچیده ای ساخته شده از قرقره ها و اهرم ها وصل بود. با راه اندازی این وسیله به تنهایی، موفق شد کشتی را به هوا بلند کند و بدون هیچ آسیبی در آب قرار دهد. گفته می شود او پس از آن لاف زد: "مکانی به من بدهید تا روی آن بایستم، دنیا را تکان خواهم داد."

[[page 5]]

انتهای پیام /*