مجله نوجوان 49 صفحه 13

کد : 138837 | تاریخ : 19/06/1395

می کند و موسیقی جدیدی در فضای دهکده، جاری می شود! گرما کمترین تاثیر را روی بچه های دهکده گذاشته! آنها کلاههای آفتاب گیرشان را روی سرهای کوچکشان می کشند و بازی می کنند، دست می زنند و دنبال هم می دوند و به نقطه مورد علاقه شان می روند. نقطه مورد علاقه بچه ها دریک گوشه دره است. جایی که صخره ها شکاف برداشته اند و شکل جالبی را درست کرده اند. درست فهمیدید! صخره های عظیم این گوشه دره، کاملاتشبیه یک اژدهای خفته است! و حالا چند تا راز را بشنوید؛ راز اول اینکه بچه ها می دانند که این صخره، یک اژدها بوده است. راز دوم، بزرگترها هم می دانند که این صخره یک اژدها بوده است. راز سوم اینکه گربه ها و سگها و پرندگان هم می دانند که این صخره یک اژدها بوده است .... ولی هیچکس از آن نمی ترسد، چون جناب اژدها هرگز از جایش حرکت نکرده و کوچکترین تکانی به اندام غول آسایش نداده است! دخترها و پسرهای دهکده، دور اژدها می چرخند و با او بازی می کنند. آنها چکمه های لاستیکیشان را در گوشهای اژدها فرو می کنند و با شال گردنشان برای دمش پاپیون درست می کنند. مردهای دهکده در زیگزاگهای دم اژدها، روغن چراغ می ریند و در جشنها و مراسم خاص، دم اژدها را روشن می کنند و خانمها، رختهای شسته شان را روی دم اژدها پهن می کنند. در اغلب شبهای سرد زمستانی، وقتی بچه ها درخواب عمیقی فرو رفته اند، بزرگترها دور هم جمع می شوند، پیپهایشان را روشن می کنند و درباره اژدها حرف می زنند. هر خانواده ای قصه خاصی از اژدها را بر زبان می آورد، قصه هایی که با هم فرق دارند ولی همه آنها دریک نقطه مشترکند: موقع خطر اژدها بیدار خواهد شد و با ساختن یک دریاچه دهکده را نجات خواهد داد این جمله های کوتاه به مخ اهالی ده چسبیده بود، حتی بعضی از مادربزرگها این جمله ها را روی دستگیرهای حوله ای شان دوخته بودند و بعضی مادرها هم این جملات را روی کلاههای نوزادانشان گلدوزی کرده بودند. روزهای گرم به آرامی و در سکوت می گذرند. حالا دیگر چهره دهکده، چهره پرنشاط سابق نیست. زمینها روز به روز تشنه می شوند. گلها می خشکند و روی زمین می ریند و چهره دهکده روز به روز به یک قطعه بیسکوییت کاکائویی شبیه تر و شبیه تر می شود. ساخه های درختها مثل دستهای سربازهای خسته از بغل افتاده اند و از باران خبری نیست، درست مثل اینکه دهکده را در فر و فر را روی حداکثر درجه گذاشته باشند؛ به قول پیرمردها این گرما تا ما را مثل خمیر نانوایی به نان تبدیل نکند، دست از سرمان بر نمی دارد. حالا مردها به جای سر کار رفتن به میدان دهکده می آیند. آنها با ناامیدی به آُمان خیره می شوند و زیر لب می گویند: "در این آسمان صاف و آفتابی، حتی یک ابر کوچک هم دیده نمی شود." زنها هم به جای انجام دادن کارهای خانه، دور اژدهای سنگی جمع می شوند و زیر لب می گویند: "قصه پدران ما هرگز به حقیقت نخواهد پیوست. این اژدها هیچ وقت از جایش تکان نخواهد خورد!" در این میان بچه ها هم زیر سایه دیواری دور هم جمع می شوند ا از آفتاب سوزان درامان باشند ولی نظرات آنها با بزرگترهایشان فرق دارد. یکی از آنها می گوید: "من مطمئنم که اژدها خیلی زود به ما کمک می کند." دیگری می گوید: "او باید یک کاری بکند." و سومی جواب می دهد: "او حتما یک کاری می کند. من که مطمئنم." و همه بچه ها به علامت تایید سرهای کوچکشان را تکان می دهند. یک هفته دیگر هم می گذرد. پدرها جلوی اژدها با هم می جنگند تا شاید توجه او را به خود جلب کنند. مادرها بچه های نوزاد و تشنه شان را به اژدها نشان می دهند و بچه ها... خب! چون بالاخره باید بگویم، می گویم. بچه ها نقشه عجیبی را در سر می پرورانند و آن را به اجرا در می آورند. یک روز صبح زود، موقعی که همه پدرها و مادرها و پدربزرگها و مادربزرگها و نوزادها و گربه ها و پرنده ها و سگها خواب هستند، درهای خانه ها یکی یکی باز می شود و بچه ها از خانه خارج می شوند. آنها تمام دره را می گردند و هر گل تازه ای که به چشمشان می خورد را می چینند، دستهای کوچک آنها از تیغ گلها زخمی می شود و آنها آنقدر به چیدن گل ادامه می دهند که دسته گلی که در بغلشان است تا زیر چانه های کوچکشان برسد و دماغشان را به خارش بیندازد. آنها گلها را دور اژدهای سنگی می چینند و خودشان هم دور اژدها می نشینند،

[[page 13]]

انتهای پیام /*