مجله نوجوان 55 صفحه 3

کد : 138863 | تاریخ : 19/06/1395

سرمقاله آخرین جرعه این جام همه می پرسند: چیست در زمزمه مبهم آب؟ چیست در همهمه دلکش برگ؟ چیست در بازی آن ابر سپید، روی این آبی آرام بلند که تو را می برد اینگونه به ژرفای خیال؟ چیست دئر خلوت خاموش کبوترها؟ چیست در کوشش بی حاصل موج؟ چیست د رخنده جام؟ که تو چندین ساعت، مات و مبهوت به آن می نگری؟! - نه به ابر، نه به آب، نه به برگ، نه به این آبی آرام بلند، نه به این خلوت خاموش کبوترها نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام، من به این جمله نمی اندیشم. من، مناجات درختان را ، هنگام سحر رقص عطر گل یخ را با باد، نفس پاک شقایق را در سینه کوه، صحبت چلچله ها را با صبح، نبض پاینده هستی را در گندم زار، گردش رنگ و طراو.ت را در گونه گل، همه را می شنوم، می بینم. من به این جمله نمی اندیشم! به تو می اندیشم ای سراپا همه خوبی، تک و تنها به تو می اندیشم همه وقت، همه جا، من به هر حال که باشم به تو می اندیشم. تو بدان این را، تنها تو بدان! تو بیا تو بمان با من، تنها تو بمان! جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب من فدای تو، به جای همه گلها تو بخند. اینک این من که به پای تو درافتادم باز ریسمانی کن از آن موی دراز، تو بگیر، تو ببند! تو بخواه پاسخ چلچله ها را، تو بگو! قصه ابر هوا، را تو بخوان تو بمان با من، تنها تو بمان! در دل ساغر هستی تو بجوش! من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است، آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش! فریدون مشیری

[[page 3]]

انتهای پیام /*