مجله نوجوان 55 صفحه 12

کد : 138872 | تاریخ : 19/06/1395

داستان پهلوانی پهلوان سید ابراهیم حسینی (سید ستون) قسمت سوم خسرو آقایاری صبح جمعه اول وقت اسماعیل بزاز رفت زورخانه دانگی تا پیغام حسن را برساند و بعد از ساعتی برگشت و گفت:" والله هر چی می دونستم بهشون گفتم و حسابی ازشون زهر چشم گرفتم ، اما این مرشد هم آدم یه دنده ایه." _ "هیچی. گفت که هیچ کدام از پیران کشتی، برای حسن آقا اجازه ضرب صحبت اسماعیل که تمام شد گفتک" خیلی خب، حالا که اینطوره ما ودمون واسه خودمون اجازه ضرب و زنگ می گیریم. به بچه ها بگو زودتر آماده شن." دو ساعت به ظهر ماندهبود که حسن و دارو دسته اش بادرشکه به طرف زورخانه دانگی راه افتادند. در زورخانه گروهی از ورزشکاران مشغول ورزش بودند. مرشد با

[[page 12]]

انتهای پیام /*