مجله نوجوان 58 صفحه 12

کد : 138908 | تاریخ : 19/06/1395

داستان عموی سلمانی نویسنده :ویلیام سارویان مترجم : دلارام کارخیران دوشیزه گاما می گفت که من به سلمانی احتیاج دارم، مادرم می گفت که من به سلمانی احتیاج دارم، برادرم کریکور می گفت که من به سلمانی احتیاج دارم. همهء دنیا می خواستند که من موهایم را کوتاه کنم. کلهء من برای دنیا خیلی بزرگ بود. دنیا می گفت، اینهمه موی سیاه زیاد است. همه می گفتند: « کی قرار است بروی و موهایت را کوتاه کنی؟» یک تاجر بزرگ، به اسم هانتینگدون در شهر ما زندگی می کرد. او هر روز از من روزنامه می خرید. او مردی حدوداً 180 کیلویی بود. صاحب 2 کادیلاک، 600 خانه، بیش از 100 میلیون دلار در بانک محلی. او کلهء کوچک و بی مویی داشت که از دور قابل تشخیص بود. او همیشه از من روزنامه می خرید، در واقع مسافت زیادی را به عشق دیدن کلهء من که با کلهء خودش تفاوتهای فاحشی داشت، می پیمود. او همیشه می گفت :« چقدر مو! خدایا، چقدر مو داشتن خوب است! به نظرم این پسر با این موهای سالم، هیچوقت مریض نشود.» دوشیزه گاما، معلّم من بود. یک روز صبح، هنوز درس شروع نشده، رو به ما کرد و گفت: « من نمی خواهم از کسی اسم ببرم امّا اگر یکنفر که الان هم در کلاس نشسته، به سلمانی برود و موهایش را کوتاه کند. مهمان مو به یک گردش علمی مجانی خواهد رفت و اگر این کار را نکند، باید برای تهیهء گزارش به بدترین نقطهء کشور برود!» او واقعاً از کسی اسم نبرد. تنها کاری که کرد این بود که در تمام مدّت به چشمهای من خیره شده بود و حرف نمی زد. برادرم معتقد بود ایدهء دوشیزه گاما از فوق العاده هم فوق العاده تر است! من ته دلمی از اینکه دنیا از دستم عصبانی بود، خوشحال بودم امّا بالاخره روزی که یک پرندهء سمج تصمیم گرفت لا به لای موهای من لانه بسازد، از رو رفتم و تا مغازهء سلمانی، یک نفس دویدم. ماجرا از اینجا شورع شد که من زیر سایهء درخت بلندی در حیاط خانه مان دراز کشیده بودم که پرنده ای وحشی روی سرم فرود آمد و به سرعت لا به لای موهای خزید. یک روز نسبتاً گرم زمستانی بود و دنیا خوابیده بود. در واقع دنیا دچار سکون عجیبی شده بود. هیچکس به طرف اتومبیلش نمی دوید و تنها چیزی که قابل شنیدن بود، صدای خفیف، ملموس و واقعی طبیعت بود. دنیا! خیلی خوب است که آدم یک گوشه ای زنده باشد. من از داشتن خانه ای کوچک در گوشه ای از دنیا شاد بودم. اتاقها و میزها و صندلیها و تختخوابها. قاب عکسهای روی دیوارها. یک گوشهء دنیا بودن، عجیب و شگفت انگیز است. زنده! و اینکه قادری از زمان و مکان عبور کنی. صبح، ظهر و شب: نفس کشیدن و خوردن و خندیدن و حرف زدن و خوابیدن و رشد کردن. برای شنیدن و دیدن و لمس کردن. برای راه رفتن در خیابانهایی که زیر نور آفتاب درخشان هستند. برای بودن در دنیا. خوشحال بودم که دنیای من آنجاست و من می توانم آنجا بمانم. من تنها بودم و چیزهای زیادی ناراحتم می کرد امّا خوشحال هم بودم بابت تک تک چیزهایی که ناراحتم می کرد، خوشحال بودم. دوست داشتم وقتم را به رویاپردازی بگذرانم و به جاهایی که هرگز ندیده بودم فکر کنم. شهرهای بزرگ دنیا: نیویورک، لندن، پاریس، برلین، وین،رم و کابل .خیابانها، خانه ها و مردمان زنده. اینکه همهء خانه های دنیا در و پنجره دارند و صدای قطارها در شب شنیده می شوند

[[page 12]]

انتهای پیام /*