مجله نوجوان 59 صفحه 3

کد : 138935 | تاریخ : 19/06/1395

مداد رنگیهای من وارد کلاس می­شوم،دلم هوای سالهای کودکی­ام را می­کند. انگار چیزی در دلم ریشه می­دواند،چیزی از جنس وطن. چیزی که بوی خاک نم خورده و کوچه­های تنگ و باریک کودکی­ام را می­دهد. سبز است؛ هم رنگ سبزی سبزه سفره هفت سین، انگاری که من سال را باید پیش از رسیدن نوروز نو کنم. تازه می­شوم و سفید به رنگ دلهای بزرگ تک تک نوجوانه­های این مرز و بوم. *** مدت کوتاهی از سفر می­گذرد! سفری از آن سوی نیمکتها به این سو. رو به روی شاگردان مشتاق می­ایستم و قرمزی مدادهایشان، خون غروری به صورتم می­دواند و به نوجوانی­ام سفر می­کنم. چه حسهای قشنگی؛ سبز،سفید، قرمز با خودم می­گویم؛ آیا این بچّه­ها هم در آینده خاطرات من را خواهند داشت؟ دوست دارم آنها از این دنیای سیاه و سفید فاصله بگیرند. دنیایی که دفترهای سفیدش سیاه می­شوند و کتابهای سیاهش در دلهای سفیدشان از بر می­شود. می­خواهم مداد رنگیهایم را از کیف بیرون بیاورم و این سه حس زیبا را با آنها نقاشی کنم. خاطرات من از مدرسه پر است. از سرودهایی که هر کدام دنیای است رنگی. پُرم از کاغذهای رنگی که باید قیچی شوند و به جان روزنامه دیواریهای راهرو بچسبند. عکسها، گلها و تزئیناتی که به هر مناسبت باید بر سر و روی مدرسه خاطراتم بچسبانم تا هیچ وقت هیچ­کجای این خاک،کلاسی را سپید و سیاه نبینم و نبینیم. باید مداد رنگیها را برداشت: سبز، سفید و قرمز. با آنها می­خواهم تمام کتابهایی را که خوانده­ام،از نو بخوانم و زیر تک تک واژه­های مهمش خط بکشم ایمان: سفید مهربانی: سبز ایثار: قرمز و هزار واژه دیگر. شما هم مدادهایتان را بیاورید تا زیر صفحه­های زندگی یک امضاء سه رنگ،یک پرچم پرافتخار بکشیم!

[[page 3]]

انتهای پیام /*