مجله نوجوان 05 صفحه 34

کد : 139074 | تاریخ : 19/06/1395

علی ولی الله مانیها « غدیر» دشت غوغا بود و غوغا بود و غوغا در غدیر موج می زد سیل مردم مثل دریا در غدیر تشنگیها بود. توفان بود و شن بود وغبار محشری از هر چه با خود داشت صحرا در غدیر کاروان آرام و بی تشویش لنگر می گرفت تا بگیرد کاروان سالارشان جا در غدیر ناگهان از دور انبوه عرب بر پشته ای کاروان سالار خود را کرد پیدا در غدیر گردها خوابیده بود و کاروان خاموش بود تا چه خواهد گفتشان سالار آیا در غدیر تا افق انبوه مردان صحاری بود و دشت و سکوتی تا کند آن مرد لب وا در غدیر مرد اما با نگاه شاد در چشمان شوق جستجو می کرد محبوبش علی را در غدیر پس به اهل کاروان فرمود بعد از من علی است هرکه من مولای اویم، اوست مولا در غدیر گردها خوابیده بود و کاروان خاموش بود خوانده می شد انتهای قصه ما در غدیر در سکوت کاروان آن روز با آهنگ زنگ بی گمان آری رقم می خورد فردا در غدیر ای فراموشان باطل سر به پایین افکنید چون پیمبر دست حق را برد بالا در غدیر حیف اما کاروان منزل به منزل می گذشت کاروان می رفت و حق می ماند تنها در غدیر علیرضا سپاهی لائین

[[page 34]]

انتهای پیام /*