مجله نوجوان 08 صفحه 17

کد : 139093 | تاریخ : 19/06/1395

برای خودت یک توپ بخر... زنگ خانه به صدا درآمد. ناهید خانم از پنجره توی کوچه را نگاه کرد و به آرامی­گفت : - محمد جان، برو در را باز کن، دوستت میلاد پشت در ایستاده. محمد با شنیدن اسم میلاد با عجله به سمت در خانه رفت و آن را باز کرد. میلاد یک سینی که روی آن یک پارچه مخملی سبزرنگ پهن شده بود در دست داشت ؛ با هیجان گفت: - سلام محمد.. . من می­خوام بروم مسجد برای عزاداری بچهها پول جمع کنم. تو هم می­آیی؟ محمد دلش آرام گرفت. ناهید خانم از توی پنجره او و میلاد را نگاه می­کرد. - مامان اجازه می­دی؟ ناهید خانم لبخندی روی لبهایش نشست و گفت : عیبی نداره، اما به شرطی که میلاد فردا بیاد اینجا و به ما کمک کنه که به همسایهها، آش نذری بدیم. میلاد چشمهایش برق زد و با خوشحالی گفت: - چشم.. . با بچههای هیأت می­آیم کمک. لحظه­ای بعد محمد مقداری لوبیا و نخود خرید و آنها را به مادرش داد و به همراه میلاد به سوی مسجد حرکت کردند. وقتی به مسجد رسیدند، تازه نماز اول تمام شده بود. محمد و میلاد کفشهایشان را در آوردند و وارد صحن مسجد شدند. محمد ناگهان چشمش به سینی خالی میلاد افتاد. بقیه پول مادرش توی جیبش بود. چشمهایش را بست و آن را درون سینی انداخت .... صدای صلوات نمازگزاران فضای مسجد را پر کرد.

[[page 17]]

انتهای پیام /*