مجله نوجوان 08 صفحه 20

کد : 139096 | تاریخ : 19/06/1395

حمید قاسم زادگان شِمر پوش ... هرسال عصرهای ده روز اول ماه محرم، قبل از اینکه مردها برای سینه زنی، صحن شبستان مسجد محل را پرکنند، آقا منصور و عده­ای دیگر از جوانهای محله، آنجا جمع می­شدند و با تمرینهایی که می­کردند، برای تعزیه روز عاشورا آماده می­شدند. محمد، پسر کوچک آقا منصور خیلی به نمایش تعزیه به خاطر آن همه لباسهای رنگارنگ و کلاه و شمشیر و اسب علاقه نشان می­داد، اما همیشه ته دلش ناراحت بود که چرا پدرش با پوشیدن لباس سرخ رنگ و گذاشتن پر سرخ برروی کلاه فلزی­اش، شمر بی رحم می­شود. سال قبل، وقتی آقا منصور بعد از شلاق زدن بچههای سبز پوش با مشعل، به خیمهها حمله کرد و آنها را به آتش کشید، محمد از زبان چند پیرزن با گوشهای خودش شنیده بود که می­گفتند : - خدا لعنت کنه شمر و سربازانش رو. محمد چند روز بعد به سراغ نسخههای کاغذی پدرش که از روی آنها حرفهای شمر را می­خواند رفت و به آنها نگاه کرد. نوشته روی کاغذها خیلی سخت خوانده می­شد. محمد آرزو کرد، کاش آنقدر سواد داشت تا می­توانست حرفهای خوب برای شمر بنویسد. به همین خاطر همان روز به تعمیرگاه پدرش رفت و از او خواست که این کار را انجام بدهد. اما آقا منصور اولش خندید و بعد گفته بود: - نه، نمی­شه پسرم، آخه ثوابش به همین لعنت فرستادن به شمره! ولی قول داد حتماً برای ناراحتی شمرهم فکری بکند. ماه سیاه پوشیدن که شد، محمد هرجا می­رسید، دوستانش را دعوت می­کرد تا به محل تعزیه روز عاشورا بیایند و تعزیه پدرش را از نزدیک ببینند. محمد با آب وتاب به همه دوستانش می­گفت : - بابام امسال شمر نیست، از یاران امام حسین(ع) شده و انتقام خون بچههای تشنه امام را از سربازها می­گیره. - ظهرعاشورا از صبح وسط زمینهای خالی پشت مسجد، خیمههایی مثل هر سال برپا کرده بودند.. . آن طرف خیمهها، مردها و زنها دور تا دور تعدادی مرد که لباسهای سرخ رنگ و سبزرنگ پوشیده بودند، نشسته بودند و تعزیه آنها را نگاه می­کردند. محمد و برادر بزرگترش امیر، درون خیمهها سرک می­کشیدند و تکه پارچههای سبزرنگی که مادرشان به آنها داده بود را به مراقبین خیمهها می­دادند که به نیت نذر به طناب خیمهها گره بزنند. - کنار تعزیه که رسیدند دل توی دل محمد نبود. حدس می­زد پدرش - آقا منصور - بین سبزپوشها روی زمین داغ نشسته است. محمد و امیر مابین قسمت زنها و مردها نشستند. چشمان محمد در جستجوی پدرش، سبزپوشها را می­کاوید. امیراز مردی که مشک آب به دوش گرفته بود یک لیوان آب گرفت و نوشید او خیال می­کرد آب توی مشک مزه و طعم دیگری دارد، اما اینطورنبود.

[[page 20]]

انتهای پیام /*